اینم گذشت

 

سلام به دوستای گلم .دلم خیلی واستون تنگ شده بود. بلاخره تونستم آپ کنم.

دوهفته کار سخت هم گذشت و من بدون مشکل تونستم با سختی و زمان زیاد کارم کنار بیام.البته روزهای اول برام خیلی سخت بود و سردرد می شدم ولی با خوردن کپسولهای آمانتادین که برای رفع خستگی زودرس بیماران ام اسی هست مشکلم رفع شد . این کپسولهای آامانتادین به من که خیلی میسازه و مثل دوپینگ میمونه.

من تو روزنامه در بخش آگهی های تبلیغاتی هستم و کارم طراحی هست .فعلا از کارم خیلی راضی هستم. در رابطه با این که بعضی از دوستان در مورد خوب یا بد بودن مطالب روزنامه ها گفتن باید بگم که من حتی یک خطش رو هم نمیخونم و هر روز صبح با دوستام کارمون فقط نگاه کردن آگهی ها و صفحه آرائی صفحات روزنامه که کار خودمونه هست.

دوست صمیمیم سارا که از دوران مدرسه با هم دوست هستیم تو همین بخش طراحی کار می کنه و از روزی که رفتم حسابی خوش به حالم بوده که تو یه محیط جدید و نا آشنا صمیمی ترین دوستم وجود داشت .البته دوتا از دوستای دیگم هم تو بخش صفحه آرائی هستن.ولی متاسفانه با اومدن یه همکار جدیدسارا تا یه مدت دیگه به بخش صفحه آرائی میره و من با این همکار جدید تنها میشم.

دیروز تعطیلی سارا بود .همکار جدید اومد.یه پسره قد بلند و درشت هیکل(سه برابر من).

خلاصه اون بنده خدا هم که تازه اومده بود و به کار نا آشنا ٬حسابی واسش رئیس بازی درآوردم.

مخصوصا که فهمیدم فوق دیپلم گرافیک هست و یک سال از من کوچیکتره.

اول که دیدمش فکر کردم خیلی منم باشه٬ ولی طفلکی خیلی بچه خوب و خونگرمی بود و صد البته حرف گوش کن.

راستش بدجنس شدم و ته دلم خوشحال شدم وقتی دیدم به نرم افزار های گرافیکی زیاد تسلط نداره و من از هر جهت از اون بالاترم (چه دتر بدی)اما من دختر خوبی هم هستم کلی بهش چیزی یاد دادم و دوست دارم که هر چه زودتر به کار و نرم افزار مسلط بشه و منم تا جایی که بتونم کمکش میکنم.یکمی دلیل خوشحالی من به خاطر حرف دیروز مدیرمون بود که یه جورائی تو سر من و سارا زد و گفت این پسره از شماها از لحاظ نرم افزاری مسلط تره(که ازین خبرا نبود و تازه من معلمش شدم).

 

اینم شعر محشر توپولو و پوپولی(دختر دائی هام):

دیشب خواب میدیدم عخدم (عقدم)میکردن

چادر خلنگی گلی (گل منگلی)سرم میکردن

آینه٬گرآن میکردن(از زیر آئینه و قرآن ردم میکردن)

مامان جون خداحافظ

بابا جون خداحافظ

دیگه نمی یام خونتون

گور همه باباتون (گور بابای همتون)

                                                                                      

مصاحبه

 

یه مدتی به دلایلی کارمو ول کردم و خونه نشین شده بودم .البته بعد از حمله ی کوچیکی که داشتم حسابی تنبل شدم .

خلاصه کلام بعد از ارسال مدارکم به صندوق پستی باهام تماس گرفتن و گفتن از بین افرادی انتخاب شدم و برم برای تست فنی.

مرحله تست فنی هم قبول شدم٬باز تماس گرفتن که بیا مصاحبه(هفت خوان رستم هست).

اونم چه مصاحبه ااااااااااااااای! از مصاحبه های این جوری متنفرم .

پدرت چه کاره هست؟

پدربررگ٬ پدریت چه کاره بوده؟

پدر٬ پدر بزرگ٬ پدریت چه کاره بوده؟

پدربزرگ٬ مادریت چه کاره بوده؟

پدر٬ پدر بزرگ٬ مادریت چه کاره بوده؟

اسم دبستانت چی بوده؟

اسم راهنمائی و...

آدرسشون کجاست؟

ویه مشت سوال های چرت دیگه٬که میخواست باهاشون منو محک بزنه.

آخه من نمیدونم اینکه پدر پدر بزرگ مادری من چه کاره بوده یا من کجا دبستان رفتم٬ چه ربطی به اونا یا حتی خود من برای کارم داره؟!!!

دو ساعت تموم سوال و جواب میکرد ٬دهنم کف کرد .

بعضی وقتا هم جوابایی میدادم٬ که بی اختیار میزد زیر خنده (بس که از سوالاش حرسم میگرفت)

مثل:

آقاهه:حواس پرتی؟

من:در مورد بعضی چیزا آره.

آقاهه:مثلا چی؟

من:غذا رو که به من بسپرن٬ حتما سوخته تحویل میگیرن.یک نمونش همین امروز بود.

آقاهه:پس شما تو کارتون آدم حواس پرتی هستین؟

من:نه ٬به هیچ وجه .من تو کار خودم دقیقم .اگه اون غذا رو خودم بپزم امکان نداره که بسوزه ولی غذای بقیه رو میسوزونم.

آقاهه:آهااااااااا

شما اگه ازدواج کنید کارتون رو ول میکنی؟

من:نه.

آقاهه:یعنی شرط میکنی؟

من:بله

آقاهه: اگه قبول نکرد چی ؟اگه شرایطش خیلی خوب بود و فقط خواست که کار نکنید٬ چی؟ اگه خواست زمان کارتون کم بشه٬ چی؟و...

من:حالا کی خواست ازدواج کنه؟

 آقاهه:نکنه میخواین تارک دنیا بشین.

من:اگه با ازدواج نکردن کسی تارک میشه ٬پس چه همه تارک دنیا داریم.

خلاصه این قدر از خودم خل و چل بازی در آوردم که نگو و نپرس.آخرش که میخواستم از اتاق بیام بیرون بهم گفت:شما خیلی آدم رک و با صداقتی هستین.

ولی من با و لونچ آویزون اومدم بیرون٬ چون با اون حرفایی که من زدم(که این جا نگفتم) امکان نداره قبولم کنن.

وقتی اومدم بیرون خندم گرفته بود و یاد دوستام افتادم که همیشه بهم میگن جودی ابوت.فکر کردم بازم این جودی بودنم کار دستم داد .

ولی اشتباه نکنین !

همین جودی بودنم باعث شد از بین همه اونا از من خوشش بیاد و من انتخاب بشم.

 

الان به مدت یک هفته هست در روزنامه ... (به دلایل امنیتی اسمشو نمیگم) که معروفترین روزنامه مشهد و کل استان هست شروع به کار کردم.این هفته تایم کاریم زمان اداری بود البته بدون تعطیلی ولی هفته بعد مجبورم از ٣۰ : ٧ صبح تا ٣۰ : ٧ بعد از ظهر کار کنم( ۱٢ساعت کامل)که فکر میکنم برای من یه جور خودکشی هست. فقط همین یه هفته این جوری هست ٬ ولی مجبورم این یه هفته صدام در نیاد تا قرارداد ببندم.

راستش تو همین  هفت ساعت و نیمی که الان میرم موندم و جنازه خونه بر میگردم.

میدونم برای من خستگی خوب نیست و حقیقتا مثل گذشته توان جسمی ندارم. اما من میخوام ام اس رو شکست بدم ونمیخوام قبول کنم که من نمیتونم.چون میتونم.

برام دعا کنید که بتونم از پس کارم بر بیام .

 

 

پیوست:با عرض شرمندگی از کلیه دوستان برای مدتی نمیتونم به و بلاگاشون سر بزنم. بهم حق بدین چون  ۱٢ساعت کاردر روز دیگه هیچ فرصتی برای من باقی نمی ذاره.حتی همین الان هم که ٣۰ : ٧ ساعت میرم وقت نکردم به وب لاگ دوستان عزیزم که منو شرمنده کردن برم.

به خاطر کمبود وقت مجبور شدم همه مطالب رو تو یک پست بذارم .

 

                                                                                     

در حسرت یک نگاه

 

ولادت با سعادت حضرت علی (ع) را به تمامی دوستان تبرک میگم .

 

من یک شیعه هستم و به شیعه بودنم افتخار میکنم و روز ولادت حضرت علی٬ روز عزیز و شادی برای من و همه شیعیان هست.

ولی افسوس که امسال عزیزترین پدر دنیا برای من وجود خارجی نداره.

الان نزدیک به یک سال از فوت پدر جون مهربونم(بابای مامانم) میگذره و امسال تو جشن شادی ولادت حضرت علی و روز پدر در بین ما نیست.

نمیدونید چقدر دلم برای اون نگاه مهربون با اون چشمای آبی قشنگ تنگ شده .

برای شنیدن کلمه همیشگی دختر نازنینم٬

و میدونم که در حسرتوشون تا همیشه باقی میمونم.

چقدر نوشتن این چیزا برام سخته و هر کار میکنم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم٬پس تمومش میکنم .

منو ببخشید این قدر غمگین نوشتم اونم برای یک تولد بزرگ.

 

 یه فلش کوچیک و ساده به خاطر این مناسبت درست کردم و لی نتونستم بزارمش.

 کسی میتونه کمک کنه؟  

ببخشید زودتر آپ کردم جون فردا نمیتونستم آپ کنم. 

                          

                                          

اینم لینک دانلود فلش

تو به من خندیدی

 

در آمد

تو به من خندیدی و نمی دانستی

 من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب دزدیدم.

باغبان از پی من تند دوید.

سیب را دست تو دید.

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز٬

سالهاست که در گوش من آرام٬ آرام

خش خش گام تو تکرار کنان٬

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم٬

که چرا؟خانه کوچک ما سیب نداشت.

                                                                    

                       

ترسیدم!!!

 

ساعت حدود هشت و نیم شب بود وقتی پیچیدم داخل کوچه دوتا از این لاتهای خفن مو پشت کفتری ٬شلوار خانواده و کفش پاشنه تخم مرغی که تو جیبشون چند تا چاقو دارن دیدم.

هر دو تا شون بهم بد جوری نگاه کردن٬ منم یکمی ترسیدم برای همین سرعتم رو کم کردم تا اینکه دیدم رسیدن به سر کوچه و دارن میرن ،منم خیالم راحت شد و  به سمت در پارکینگ پیچیدم ٬وقتی برگشتم دیدم که دو تاشون دارن به سمت من میدون.

منم که ترسیده بودم اصلا مونده بودم چکار کنم.اول اومدم فرار کنم دیدم  دارم میرم تو دیوار ٬چون ماشین رو به سمت پارکینگ چرخونده بودم و تو اون زمان کم نمیشد سریع دور بزنم ٬اومدم شیشه ها رو بالا بکشم و درهارو قفل کنم دیدم وقت نمیشه،بلاخره به این نتیجه رسیدم که دستم رو بوق  بزارم .

اونها هم تا دیدن من به طرز فجیهی بوق میزنم٬ ترسیدن و لی بازم این قدر پرو بودن که هی این پا اون پا میکردن و نمی رفتن تا اینکه خواهرم اومد درو باز کرد .

منم که آخر شجاعت هنوز اتفاقی نیفتاده این قدر ترسیده بودم که پای چپم به لرزش افتاد و دیگه نمیتونستم ماشینو بیارم تو خونه.

خیلی عجیب بود این جور قیافه ها حتی تو پایین شهر مشهد هم دیگه پیدا نمیشه.شکل کامیز تو سریال جایزه بزرگ که میگفت چی داداااااااااااش بودن.

 

دو تا دختر دایی خوردنی دارم یکیشون سه سالشه(که من بهش توپولو میگم) و اون یکی نزدیک دو سال(پوپولی) و تازه حرف افتاده .

اون روز خونه ما بودن و وقتی از در اومدم تو دو تاشون دویدن تو بغلم و از لحظه ای که وارد شدم تا یه عالمه وقت پوپولی بهم میگفت: شرا(چرا)بوق میزنی؟   شرا بوق میزنی؟ شرا بوق میزنی؟   (نمیدونین چه خوشگل و ملوسن.دو تا فسقلی چشم آبی و بامزه)

 

کوچه خونم خیلی خلوت هست وچون دو طرفه هست ٬ راه فرار داره و مکان مناسبی برای دزدیه.آدر س بدم خدمت دزدان؟

بیبینید وقتی میدویدن به طرف من از ترس چه شکلی شدم.

                                                                                                               

چهره درونم

 

سلااااااااااااااااام

تو پست قبل عجب نظراتی دادید.

دل گرفتنم هم به آدم نمیمونه٬درسته گفتم دلم گرفته ٬خیلی هم گرفته بود و هنوزم یکمی گرفته ولی اصلا کسی متوجه نمیشه که من دلم گرفته چون نیشم مثل همیشه باز هست.

وقتی قیافم معلوم باشه ناراحتم٬ اونوقت اوج زمانی هست که ناراحتم. ولی حالا فقط دلگیر م از خیلی چیزایی که وجود داره و برام خوشایند نیست.

 تو پست قبلی چهره درونمو کشیدم ،نه ظاهرم.

 

برای تزریق آونکس هر هفته میرم کلینیک ویژه ام اس .اونجا دوستای خیلی خوبی پیدا کردم .البته من تو نت دوستای زیاد خوبی دارم که متأسفانه ام اس دارن ولی اونجا چون رابطه نزدیک هست یه جورایی فرق داره .

تو کلینیک یه آقای جوونی هست که تا چند ماه دیگه تخصص مغز و اعصابش رو میگیره و اصطلاحا رزیدنت هست.که تزریق آمپول آونکس رو انجام میده.

اینم از آخر و عاقبت متخصص شدن، بیچاره آمپول زن هم شده.البته یه جورایی برای همه افرادی که میرن اونجا دکترشون هست و بهش اعتماد دارن.

دفعه دومی که رفته بودم٬ هی تو گوش من میخوند که چرا آونکس میزنی ؟بیا همین حالا که اولش هست داروتو عوض کن و بتافرون بزن، بهتر جواب میده.

منم که گوشم= در و دروازه.

هفته پیش ازم پرسید: مشکلی نداری٬ نمیخوای دارویی برات بنویسم؟

من: چرا یه مشکل خیلی بزرگ دارم.

چی ؟

من:موهام می ریزه.

 و اون فقط یکم نگام کرد!(حتما با خودش میگه این چه خله! از این که ام اس داره غصه نمیخوره انوقت برای چند تار موش...) و بعدش هم اسم چند تا شامپو خارجی رو برام نوشت .

من به نوع شامپو اعتقادی ندارم. شاید برای حفظش خوب باشه ولی میدونم که باعث جلوگیری از ریزش مو نمیشه ٬ممکنه در مرحله آخر مجبور بشم مو هامو کوتاه کنم.

ولی به نظز خودم ریزشش کم شده و فعلا تن به این کار نمیدم .چون تازه موهام  بعد از اون دفعه ای  که خودم قیچی رو برداشتم و تمام ناراحتیمو سر مو هام خالی کردم ،بلند شده.

 

این کارم مربوط به دو سال پیش میشه :خیلی ناراحت بودم٬ رفتم حموم و بعد که اومدم بیرون قیچی رو برداشتم و همه مو هامو جمع کردم و تا سر شونم کوتاه کردم.

 بعدش دیدم این جوری که زشت شده! شروع به مرتب کردنش کردم.نمیدونید چه حالی داد.(میگن بچه رو نباید تو خون تنها گذاشت)

خدائیش مو هامو خوب کوتاه کردم چون بعد از اون تا حالا دیگه آرایشگاه نرفتم.

اینم یه روش هست برای دفع ناراحتی دیوونه هایی مثل خودم :

۱- برید زیر دوش آب سرد.    

٢-قیچی بردارید و  خودتون موهاتون رو کوتاه کنید.

٣-اگه موهاتون خراب شد منو فش ندین.

٤- اینم نقاشی من برای صحت گفته هام .میبینید که چه محشر شده بودم.