ماجرای من و شوشو
زمان طولانی هست که دوست دارم بنویسم ولی متاسفانه نمی تونستم.دفعه پیش با یک خبر خوب اومدم اما بعد از چند ماه سکوت با یک خبر بد!![]()
به هیچ وجه باورکردنی نیست٬حتی گاهی فکر میکنم که خواب هستم و منتظرم ازین کابوس بیدار بشم.کاش همین طور بود٬ولی گاهی پذیرفتن حقیقت بهترین و عاقلانه ترین کار ممکنه.
دکتر دوباره با اطمینان گفت :ام اس نیست و دیسک کمر هست.از مطب دکتر که بیرون امدیم یه نفس راحت کشیدم و با عجله به روزنامه برگشتم که مرخصیم روزانه رد نشه.
راستش اگر روز اولی که باهاش دکتر رفتم می فهمیدم ام اس داره٬هموجا می نشستم و زار می زدم٬ولی گذشت این یک ماه و از این دکتر به اون دکتر رفتن کاملا فکر ام اس رو از سرم بیرون برد.
فکر هر چیزی بودم جز ام اس(مثلا کیست نزدیک نخاع).وقتی فهمیدم خیلی راحت تر از اون چه فکر
می کردم با خودم و بیماری مشابه اون به خودم کنار اومدم(ولی خیلی سخت تر از وقتی بیماری خودم رو فهمیدم).
ولی تو کار خدا موندم که چرا این همه سختی رو به خاطر بیماری من تو ازدواجمون تحمل کردیم و حالا معلوم شد که پلاک های سر شوشو خیلی قدیمی هستند و موقع ازدواجمون صد در صد ام اس داشته.هر چند قبل از ازدواجمون موقع مخالفت ها می گفت:گاهی پای چپش تو راه رفتن همراهیش نمی کنه و چشمش میزنه.در هر صورت این سرنوشت رو خواست و تقدیر خدا دونستم و شایدم آزمایشی برای هر دو نفر ما.
۳-مسئولم ساختمان اصلی هست و آقا بالاسر ندارم.تازه از شر مسئول قبلیم که اصلا شرایطمو درک نمی کرد راحت شدم.
اینم عکس اتاق کارم که آرامش و سادگی ازش می باره(نیاز به کمی تزیین داره)
تعدادی عکس از آخرین روزهای پاییز که بارون می اومد و هوا خیلی سرد بود با موبایل از تو حیاطمون گرفتم.





پیوست:اسم وب لاگ رو می خوام تغییر بدم،نظرتون رو بگین.