همسفری و موبایلش
از تهران که بر میگشتم تو قطار یک خانم ٦٢ساله همسفر من بود ٬ که تا حالا تنها سفر نکرده
بود و پسرش موقع رفتن اونو به من سپرد
.
به محض این که قطار راه افتاد موبایلش زنگ زد . جوَاب تلفنشو که داد از من پرسید ببین خاموش شده ؟
من: آره
خانم:قفلم شده ؟
من: آره
خانم:من خیلی وقته که سیم کارت گرفتم ولی گوشی نخریده بودم تا همین امروز، برای همین
بلد نیستم. امروز پسرم یکم بهم یاد داد.پسرم می گفت ازون گوشیهایی که امکانات بیشتر داره
بگیرم ولی گفتم نه٬ برای من همین خوبه.
هر دفعه که گوشیش زنگ میزد از من میپرسید مال من هست؟![]()
(خوبه حالا انداخته بود تو گردنش)
بعدشم که حرفش تموم میشد می پرسید: قطع شد ؟قفل شد؟
صبح هم به محض اینکه چشمامو باز کردم٬ گفت پسرم گوشی رو برای نماز برام کوک کرد ولی
از صبح که زنگ زده هر ۱۰ دقیقه زنگ میزنه، نمیدونستم چکارش کنم
که دیگه زنگ نزنه٬ روم هم
نشد برم به کسی بگم، منتظر شدم تا شما بیدار شین!
منم خواب آلود گوشی رو گرفتم و ...(تازه فهمیدم جریان این درینگ درینگ موبایل که نذاشت درست بخوابم چی بود.
منو باش تو عالم خواب
فکرمیکردم که چقدر تحویلش میگیرن و از سر صبحی باهاش تماس میگیرن)
خلاصه این جریان قطع شد ،قفل شد ٬ زنگ زد یا نزد ؟تا مشهد ادامه داشت.
(خدارو شکر که یه گوشی ساده خریده بود وگرنه من تمام مدت باید در خدمت ایشون و موبایلشون می بودم)![]()
ولی گذشته از اینا خانم خیلی خوش برخورد و مهربونی بود و این موبایلشم باعث خنده من شد.
ولی جای من و اون بر عکس بود٬ من مامان بزرگش بودم و اونم دخترم . همش باید مواظبش می بودم .
