مامان و بابای توپولو و پوپولی(دختر دائی هام) به عروسی رفته بودن و این دوتا خوشمزه رو خونه ما گذاشته بودن.

پوپولی که دو سالشه و خیلی وقت نیست حرف افتاده٬ تمام مدت موقع نگاه کردن سریال نرگس٬خوشلا باید بلقصن(خوشگلا باید برقصن) میخوند و توپولو(سه سال ونیمشه) تو گوش من ویز ویز میکرد و هی میگفت :مریم جون اینو برام میخری؟اونو برام میخری؟

ساعت۱ شب بود و هنوز دائیم دنبالشون نیومده بود.پوپولی هم خسته شده بود ٬بهانه میگرفت و زد به گریه.

منم که ساعت ٨شب خسته از سر کار برگشته بودم و اصلا حال و حوصله نداشتم مجبور به چه کارائی که نشدم.

تو بغلم گرفتمش و انواع شکلکاو صداهارو در اوردم .اونم دقیقا مثل من همون شکلکا و صداهارو در می آورد.نمیدونین قیافش وقتی لپاشو باد میکرد و میخواست ادای منو در بیاره چقدر خنده دار میشد٬و به حدی جدی این ادا و شکلکارو در میاورد که می مردم از خنده ولی خودش با جدیت تمام و یکمی همراه با اخم کارشو ادامه میداد.

من که دیگه نمیتونستم از خستگی بشینم ٬به پوپولی گفتم:بیا بخوابیم و برات قصه کدو قلقله زن رو تعریف کنم.

یکی بود و یکی نبود ...

...کلاغه به خونش نرسید .

پوپولی:بازم کدو قلقلی میخوام.

من مجبور به گفتن دوباره قصه شدم و برای بار سوم هم خواستار کدو قلقلی شد و من حواله مامانم کردمش.(خصوصیت عجیب بچه ها٬ از یه چیزی که خوششون میاد  دوست دارن هزار بار تکرار بشه)

مامان: یکی بود و یکی نبود ...      

(تااین قسمت)   - کدو قلقله زن اینجا ندیدی پیرزن؟     - کدو قلقله زن مادرته ٬خواهرته...

من:وا مامان جون چرا قصه رو ناموسی میکنی؟

مامان:فراموش کرده بودم یه چیزی سر هم کردم و گفتم.