قصه ناموسی
مامان و بابای توپولو و پوپولی(دختر دائی هام) به عروسی رفته بودن و این دوتا خوشمزه رو خونه ما گذاشته بودن.
پوپولی که دو سالشه و خیلی وقت نیست حرف افتاده٬ تمام مدت موقع نگاه کردن سریال نرگس٬خوشلا باید بلقصن(خوشگلا باید برقصن)
میخوند و توپولو(سه سال ونیمشه) تو گوش من ویز ویز میکرد و هی میگفت :مریم جون اینو برام میخری؟اونو برام میخری؟![]()
ساعت۱ شب بود و هنوز دائیم دنبالشون نیومده بود.پوپولی هم خسته شده بود ٬بهانه میگرفت و زد به گریه.![]()
منم که ساعت ٨شب خسته از سر کار برگشته بودم و اصلا حال و حوصله نداشتم مجبور به چه کارائی که نشدم.
تو بغلم گرفتمش و انواع شکلکاو صداهارو در اوردم
.اونم دقیقا مثل من همون شکلکا و صداهارو در می آورد.نمیدونین قیافش وقتی لپاشو باد میکرد و میخواست ادای منو در بیاره چقدر خنده دار میشد٬
و به حدی جدی این ادا و شکلکارو در میاورد که می مردم از خنده ولی خودش با جدیت تمام و یکمی همراه با اخم کارشو ادامه میداد.![]()
من که دیگه نمیتونستم از خستگی بشینم ٬به پوپولی گفتم:بیا بخوابیم و برات قصه کدو قلقله زن رو تعریف کنم.
یکی بود و یکی نبود ...
...کلاغه به خونش نرسید .
پوپولی:بازم کدو قلقلی میخوام.
من مجبور به گفتن دوباره قصه شدم و برای بار سوم هم خواستار کدو قلقلی شد و من حواله مامانم کردمش.
(خصوصیت عجیب بچه ها٬ از یه چیزی که خوششون میاد دوست دارن هزار بار تکرار بشه)
مامان: یکی بود و یکی نبود ...
(تااین قسمت) - کدو قلقله زن اینجا ندیدی پیرزن؟ - کدو قلقله زن مادرته ٬خواهرته...
من:وا مامان جون چرا قصه رو ناموسی میکنی؟![]()
مامان:
فراموش کرده بودم یه چیزی سر هم کردم و گفتم.