زندگی می گذرد
خبری نیست و زندگی می گذرد.
میخوابم ٬میرم سر کار.
میرم سر کار ٬می خوابم.
اثر کورتون ها رفت و دوباره بی اشتهایی و غذا نخوردن من و دعوا کردن های مامان برای نخوردنم شروع شد.
میگه:هیچی نمی خوری٬ مقاومت بدنت کم میشه.
اگه چیزی گذاشتن جلوم می خورم وگرنه احساس گشنگی نمیکنم و هیچی نمیخورم.
چکار کنم اصلا اشتها ندارم و هیچ کس معنی نمی تونم بخورم رو نمی فهمه!!![]()
پای راستم هنوز خوب خوب نشده و موقع تند راه رفتن و یا عصبی شدن مثل چوب خشک می شه٬ خیلی هم زود خسته می شه.
رفتم دکتر بهم ٥ تا آمپول کورتون عضلانی داد.
اصلا از زدن این هم کورتون راضی نیستم(خیلی بد هست و پوکی استخوان میاره)
تو سال ٨٥ سه تا حمله داشتم و این اصلا خوب نیست.
البته دو حمله مربوط به قبل از شروع آمپول های پیش گیرنده بود.
همین چند روز پیش وقت دکتر داشتم ولی بازم یک ساعت و نیم روی اون صندلیهای خشک مطب نشستم تا نوبتم شد.
دیگه مصمم شدم که دکترم رو عوض کنم.اصلا به استرس و اعصاب خوردیش نمی ارزه.
مخصوصا این که فهمیدم سری پیش که حمله داشتم و دو روز رفتیم نشستیم تا بهمون وقت داد و مامانم بس که ناراحت شده بود٬ گریه کرده بود.
در رابطه با تعویض داروم هم به نتیجه نرسیدم.حتی از فکر روز در میون تزریق تنم مور مور میشه.![]()
ولی اگه دکترم رو عوض کنم٬ داروم رو هم باید عوض کنم٬چون اصلا سینوکس رو قبول نداره.
شاید روز در میون تزریق هم بعد از مدتی برام عادی بشه٬ درست مثل همون اوایل که هفته ای یک تزریق برام سخت بود.
این حرف نیما جون هم راست بود:
مریم واقعا چاق شدی ها از عکست معلومه...
همش 20 گرم وزن اضافه کردی می گی چاق شدم
اینم یه جوک که جبران نق نق کردن هام رو بکنه:
هر وقت احساس تنهایی کردی٬پاهایت را در سینه جمع کن و با دستهایت به داخل فشار بده حتما می گوزی و میخندی و از این که تنهایی خوشحال خواهی شد!
