ترسیدم!!!

 

ساعت حدود هشت و نیم شب بود وقتی پیچیدم داخل کوچه دوتا از این لاتهای خفن مو پشت کفتری ٬شلوار خانواده و کفش پاشنه تخم مرغی که تو جیبشون چند تا چاقو دارن دیدم.

هر دو تا شون بهم بد جوری نگاه کردن٬ منم یکمی ترسیدم برای همین سرعتم رو کم کردم تا اینکه دیدم رسیدن به سر کوچه و دارن میرن ،منم خیالم راحت شد و  به سمت در پارکینگ پیچیدم ٬وقتی برگشتم دیدم که دو تاشون دارن به سمت من میدون.

منم که ترسیده بودم اصلا مونده بودم چکار کنم.اول اومدم فرار کنم دیدم  دارم میرم تو دیوار ٬چون ماشین رو به سمت پارکینگ چرخونده بودم و تو اون زمان کم نمیشد سریع دور بزنم ٬اومدم شیشه ها رو بالا بکشم و درهارو قفل کنم دیدم وقت نمیشه،بلاخره به این نتیجه رسیدم که دستم رو بوق  بزارم .

اونها هم تا دیدن من به طرز فجیهی بوق میزنم٬ ترسیدن و لی بازم این قدر پرو بودن که هی این پا اون پا میکردن و نمی رفتن تا اینکه خواهرم اومد درو باز کرد .

منم که آخر شجاعت هنوز اتفاقی نیفتاده این قدر ترسیده بودم که پای چپم به لرزش افتاد و دیگه نمیتونستم ماشینو بیارم تو خونه.

خیلی عجیب بود این جور قیافه ها حتی تو پایین شهر مشهد هم دیگه پیدا نمیشه.شکل کامیز تو سریال جایزه بزرگ که میگفت چی داداااااااااااش بودن.

 

دو تا دختر دایی خوردنی دارم یکیشون سه سالشه(که من بهش توپولو میگم) و اون یکی نزدیک دو سال(پوپولی) و تازه حرف افتاده .

اون روز خونه ما بودن و وقتی از در اومدم تو دو تاشون دویدن تو بغلم و از لحظه ای که وارد شدم تا یه عالمه وقت پوپولی بهم میگفت: شرا(چرا)بوق میزنی؟   شرا بوق میزنی؟ شرا بوق میزنی؟   (نمیدونین چه خوشگل و ملوسن.دو تا فسقلی چشم آبی و بامزه)

 

کوچه خونم خیلی خلوت هست وچون دو طرفه هست ٬ راه فرار داره و مکان مناسبی برای دزدیه.آدر س بدم خدمت دزدان؟

بیبینید وقتی میدویدن به طرف من از ترس چه شکلی شدم.

                                                                                                               

چهره درونم

 

سلااااااااااااااااام

تو پست قبل عجب نظراتی دادید.

دل گرفتنم هم به آدم نمیمونه٬درسته گفتم دلم گرفته ٬خیلی هم گرفته بود و هنوزم یکمی گرفته ولی اصلا کسی متوجه نمیشه که من دلم گرفته چون نیشم مثل همیشه باز هست.

وقتی قیافم معلوم باشه ناراحتم٬ اونوقت اوج زمانی هست که ناراحتم. ولی حالا فقط دلگیر م از خیلی چیزایی که وجود داره و برام خوشایند نیست.

 تو پست قبلی چهره درونمو کشیدم ،نه ظاهرم.

 

برای تزریق آونکس هر هفته میرم کلینیک ویژه ام اس .اونجا دوستای خیلی خوبی پیدا کردم .البته من تو نت دوستای زیاد خوبی دارم که متأسفانه ام اس دارن ولی اونجا چون رابطه نزدیک هست یه جورایی فرق داره .

تو کلینیک یه آقای جوونی هست که تا چند ماه دیگه تخصص مغز و اعصابش رو میگیره و اصطلاحا رزیدنت هست.که تزریق آمپول آونکس رو انجام میده.

اینم از آخر و عاقبت متخصص شدن، بیچاره آمپول زن هم شده.البته یه جورایی برای همه افرادی که میرن اونجا دکترشون هست و بهش اعتماد دارن.

دفعه دومی که رفته بودم٬ هی تو گوش من میخوند که چرا آونکس میزنی ؟بیا همین حالا که اولش هست داروتو عوض کن و بتافرون بزن، بهتر جواب میده.

منم که گوشم= در و دروازه.

هفته پیش ازم پرسید: مشکلی نداری٬ نمیخوای دارویی برات بنویسم؟

من: چرا یه مشکل خیلی بزرگ دارم.

چی ؟

من:موهام می ریزه.

 و اون فقط یکم نگام کرد!(حتما با خودش میگه این چه خله! از این که ام اس داره غصه نمیخوره انوقت برای چند تار موش...) و بعدش هم اسم چند تا شامپو خارجی رو برام نوشت .

من به نوع شامپو اعتقادی ندارم. شاید برای حفظش خوب باشه ولی میدونم که باعث جلوگیری از ریزش مو نمیشه ٬ممکنه در مرحله آخر مجبور بشم مو هامو کوتاه کنم.

ولی به نظز خودم ریزشش کم شده و فعلا تن به این کار نمیدم .چون تازه موهام  بعد از اون دفعه ای  که خودم قیچی رو برداشتم و تمام ناراحتیمو سر مو هام خالی کردم ،بلند شده.

 

این کارم مربوط به دو سال پیش میشه :خیلی ناراحت بودم٬ رفتم حموم و بعد که اومدم بیرون قیچی رو برداشتم و همه مو هامو جمع کردم و تا سر شونم کوتاه کردم.

 بعدش دیدم این جوری که زشت شده! شروع به مرتب کردنش کردم.نمیدونید چه حالی داد.(میگن بچه رو نباید تو خون تنها گذاشت)

خدائیش مو هامو خوب کوتاه کردم چون بعد از اون تا حالا دیگه آرایشگاه نرفتم.

اینم یه روش هست برای دفع ناراحتی دیوونه هایی مثل خودم :

۱- برید زیر دوش آب سرد.    

٢-قیچی بردارید و  خودتون موهاتون رو کوتاه کنید.

٣-اگه موهاتون خراب شد منو فش ندین.

٤- اینم نقاشی من برای صحت گفته هام .میبینید که چه محشر شده بودم.

                                                                                                                

و هیچ چیز

 

دلم گرفته٬

دلم عجیب گرفته است.

و هیچ چیز٬

نه این دقایق خوشبو ٬که روی شاخه نارنج می شود

                                                         خاموش٬

نه این صداقت حرفی٬که در سکوت میان دو برگ این

                                              گل شب بوست٬

نه٬هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند.

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد.

 

                                                           

ریزش مو دیگه بسه!

 

الان یک ماه هست که زدن آمپولهای آونکس رو شروع کردم . هر دفعه که آمپول میزنم ریزش موهام بیشتر میشه .

خیلی ریشه موهام سست شده٬ اصلا میترسم شونشون کنم .حمام رفتن که دیگه واویلااااااااااااااااااااااااااا٬سکته میزنم وقتی تو حموم میبینم موهام دسته٬ دسته کنده میشه و تو دستم باقی میمونه .

خلاصه کلام اینکه اگه همینجوری پیش بره بزودی کچل خواهم شد.

مامانم میگه بعد از یه مدتی بدنت به این دارو جدید عادت میکنه و دیگه موهات نمی ریزه.مویی که به مرور زمان بریزه بد هست و دیگه در نمیاد ٬ ولی موهای تو چون یه دفعه ریخته دوباره جاش مو در میاد.

حلا همچینیم موهات نریخته!!

 

روشهای پیشهادی برای جلوگیری از ریزش مو خواستارم.

 

                                               

مبارکا باشه

 

میلاد حضرت فاطمه و روز ننه  به همگی مبارک .

 

از کلیه دوستان هم به خاطر تبریک ممنونم.

 

اینم یه دسته گل تقدیم به همه مادران از گل بهتر.

                                                                                                 

 

    

                            

همه دیوووونه هستن

 

بعد ازحمله ای که بهم دست داد٬ یه مدت از خونه بیرون نرفتم و بعد از اون بیرون رفتن و رانندگی کردن برام یه مشکل بزرگ شده.

اصلا اعصاب رانندگی کردن رو ندارم مخصوصا این که فصل تعطیلات و مسافرت هست وخیابونهای مشهد از جمعیت داره میترکه .

 با این رانندگی عجیب و غریبی که مردم دارن آدم میمونه چکار کنه؟!!!

راهنما سمت راست میزنه یه دفعه می پیچه به چپ! یا اصلا راهنما نمیزنه یهو میچه جلوت که بره تو فرعی!

حالا بعد از مدتی که بیرون رفتم٬ یکی از پشت سر به ماشین زد .جالب این بود که از پشت به ماشین زده ٬ طلبم داره!!!! (البته مجبورش کردم بگه بی احتیاطی کرده و مقصر هست)

چند روز بعدش مجددا یکی دیگه به پشت ماشین زد ٬ با این تفاوت که من اصلا در حال حرکت نبودم و ایستاده بودم .

بدی تصادف استرسی هست که تو لحظه تصادف بهت وارد میشه و اون وقته که پای چپ من به لرزش میوفته و نگه داشتن کلاچ برام سخت میشه و مجبورم برای مدتی صبر کنم تا آروم بشم .

دفعه دومی یه خانم بود که به ماشین زد  وهمسر گرامیشون منو نصیحت میکردن و میگفتن مردم خیلی بد رانندگی میکنن و باید موقع رانندگی فکر کنی همه دیوونه هستن.

رٲس همه دیوونه ها خانم خودش بود  که با اون سرعت اومد به ماشینی زد که ایستاده بود.

 

قیافه من بعد از تصادف در مقابل متخلف:

                                                                                                  

تصورهای کودکانه

 

بچه که بودم یه وقتایی که دلم خیلی میگرفت و دیگه هیج جایی براش باقی نمی موند دلتنگیهامو ٬غصه هامو و آرزوهام رو یک کاغذ مینوشتم و بعدشم طبق یک عملیات سر مخفی زیر دخت تو باغچه خاک میکردم.اینطوری هم نوشتمو مثلا نابود نکرده بودم و هم قائمش کرده بودم که کسی نتونه بخونش ٬حتی یک وقتایی بعد از مدتی که دیگه ناراحت نبودم میرفتم از زیر خاک درش میاوردم و ریز ریزش میکردم.

یک بار بعد از اینکه نوشتمو مدفون کردم٬ یکم بعدش به این فکر رفتم که خاک رو کم کندم٬ اگه کسی باغچه رو بیل بزنه و پیداش کنه و بخونه چی؟

رفتم دوباره در یک عمق دوبرابر قبلی دفنش کردم.(کار از محکم کاری عیب نمیکنه)

و آرزوی کودکی در لحظات تنهاییم این بود که بال داشته باشم و مثل پرستو ها اوج بگیرم و هر جا که میخوام آزادانه برم و کوچ کنم. حتی یه وقتایی به کبوتر بودن هم با وجود اینکه نمیتونه زیاد اوج بگیره و هجرت کنه قانع میشدم .

این آرزو حتی در نوجوانی هم برام قشنگ٬ و لی خیلی دورتر از واقعیت  تصور های کودکانه بود.خوندن کتاب جاناتان مرغ دریایی که دوست داشت از همه همنوعانش بیشتر اوج بگیره و بلاخره به قیمت جونش تونست این کار رو بکنه٬ برام تو اون سن خیلی جالب بود .

ولی حالا چی ؟

بزرگ شدم٬دارم میرم تو ٢٤ سال٬ نه دلتنگیهامو مینویسم و دفن میکنم ونه دیگه آرزوی پرواز ! بلکه آرزوی همیشه سالم بودن و روی پای خودم راه رفتن ٬پرواز پیشکش !

من الان سالمم مثل بقیه آدمها و شاکر خداوند بابت این لطفش ٬ولی این یه حس طبیعی برای هر ام اسی هست که از آینده نا معلومش بعضی وقتها٬(یک کوچولو فقط) مثلا با دیدن یک دختر ٢٦ساله تو مطب دکتر که مبتلا به ام اس هست و تعادل نداره٬ از رو صندلی پا میشه میخوره زمین و باید حتما یه بپا داشته باشه و تو راه رفتن بهش کمک کنه و خواهرش میگه که تا دو سال پیش خوب بوده و خودش میومده دکتر ولی حالا اینطوری شده!!!!!!

پس این طبیعی هست که آرزوی کودکانه پرواز من از خدا  تبدیل به آرزوی همیشه راه رفتن و سر بار کسی نشدن بشه.

البته فکر نکنین که من فکرهای منفی میکنم ولی گاهی اوقات نگران آینده میشم٬البته محلش نمیذارم.

نه در گذشته و نه در آینده نباید زنگی کرد بلکه در حال باید زندگی کرد .

حالا نرین شبها هم تو حال پذیرائی خونتون بخوابین بگین من گفتم.

 

پیوست۱:این مطلب رو تو وب لاگ بی صداترین فریاد خوندم. شما هم برید بخونید و برای تمام کودکان و مردم فلسطین از تمام وجود دعا کنید.

 

پیوست۲:این پیوست رو بخاطر نظراتی که تا حالا دادن گذاشتم .من نه نا امیدم ٬نه ناشکر و نه بدبین به آینده.

و میدونم که بیماران ام اسی با هم متفاوتند ولی خوب برای یک لحظه نه بیشتر مطمئنم هر ام اسی به این قضیه فکر کرده.(قابل توجه پدر بزگ)و من بیانش کردم.

نمیدونم چرا هر کسی یه تعبیری از نوشته من کرده!

ولی واقعا نفهمیدم کجا نوشته من ناشکری هست؟

من فقط خواستم بگم چقدر آرزوهای کودکیم با حالا فرق داره .پرواز یک مثال بود٬فکر نمیکنم هیچ کدوم از شماها تو این سنی که هستین انتظار داشته باشین که بال در بیارین و پرواز کنید.

 

 

                                                                                    

 

عشق٬عشق می آفریند

 

عشق٬عشق می آفریند

عشق٬زندگی می بخشد

زندگی ٬رنج به همراه دارد

رنج ٬ دلشوره می آفریند

دلشوره ٬جرات می بخشد

جرات ٬اعتماد به همراه دارد

اعتماد ٬امید می آفریند

امید ٬زندگی می بخشد

زندگی٬عشق می آفریند

عشق ٬عشق می آفریند

 

 مارگوت بیکل

                                                                              

                                                                                                                                                                            

اولین آونکس

 

بلاخره تصمیم گرفتم آونکس بزنم چهار شنبه اولین آمپول آونکس رو زدم.

عوارض آونکس:

اين دارو نيز تاثير جانبي دارد كه شايعترين آن حالت شبيه به سرماخوردگي – درد عضلاني – طب و لرز است البته برخي آثار ديگر نيز ديده شده است كه از لحاظ آماري با گروه كنترل تفاوتي ندارند سر درد (آونكس 67% - داروي خنثي 57%) درد (آونكس 24% - داروي خنثي 20%) ضعف عضلات (آونكس 21% - داروي خنثي 13%) اين علائم غالبا بعد از يكروز از ميان ميروند. راههاي زيادي براي كنترل علائم حالت سرماخوردگي وجود دارد مانند خوردن انواع مسكن چند ساعت قبل و بعد از تزريق.

عوارضش خیلی بدتر از این چیزی که بالا نوشتم برای من بود و اصلا با خوردن مسکن قبل و بعد از تزریق کنترل نشد.

تب و لرز ٬ ضعف عضلات ٬سر درد و استخوان درد خیلی شدید دقیقا مثل یک آنفولانزا حاد٬حتی با خوردن سه تا کدئین هم تبم پائین نیومد.

امیدوارم که بعد از چند بار تزریق بدنم عادت کنه .

برای زدن آمپول به کلینیک ویژه ام اس بیمارستان رفتم ٬ اونجا خیلی ها که ام اس دارن هر چهار شنبه برای زدن آمپولشون میرن و عین یه خونواده صمیمی با هم شده بودند.یه پسره اونجا بود٬ از لحظه ای که من رفتم تا آخرش حرف زد و کلی وراجی کرد ٬نمیدونم کله گنجشک خورده بود اینقدر حرف میزد.بنده خدا ازین مدلایی بود که میخواست با همه گرم و صمیمی باشه ولی بیچاره اصلا دهن گرم و گیرائی نداشت.منم  همچین اخمی بهش کردم که جرات نکرد سوالی از من بپرسه .دست خودم نیست از آدمایی که خیلی بیخودی حرف میزنن خوشم نمیاد و دوست ندارم باهاشون همکلام بشم.شایدم ایراد از منه!!

ولی بقیشون خیلی خوب و مهربون بودن و با وجود اینکه دفعه اولی بود که منو میدیدن خیلی باهام برخورد گرم و دوستانه ای داشتن.

یکی از خانمها میگفت بعد از دو سال زدن این آمپولها ٬هنوز اذیتش میکنه. خدا کنه من این جوری نباشم چون هفته ای یک بار آنفولانزا مصنوعی گرفتن و تو تختخواب موندن جالب نیست.

آونکس عضلانی تزریق میشه که یکمی هم درد داره. میتونه به عضلات دست ٬پا ٬ یا جای دیگه ای که در نقاشی میبینین تزریق بشه.

پی نوشت: ده هزار تومن فقط پول اس ام اس برام اومده ٬به این نتیجه رسیدم که معتاد شدم و باید ترک کنم.

حساب کنید ببینید من چقدر اس ام اس زدم که این قیمت شده؟

                                                                                                               

امان از عوارض کورتونها

 

برام عجیبه که چرا این سری اینقدر کورتونها برام عوارض داشت؟در صورتی که فقط سه تا آمپول زدم.

درد استخوان(که با خوردن شیر زیاد درست شد)

جوش (که خوشبختانه در چند عدد باقی موند و زیاد نشد)

عصبی شدن( که بد جور ناراحتم میکنه!!)

روز بعد از زدن آخرین کورتون تا سه روز آنچنان تمام بدنم موضعی درد میکرد که هیچکی حق نداشت حتی انگشتش به من بخوره و با اون کبودیهایی که بر اثر خشونت آقای پرستار جای تزریق سرم بوجود اومده بود مثل این کتک خورده ها شده بودم.

خلاصه اینکه نمیدونم چرا زیاد روبراه نیستم و عین این پیرزنها که کمرشون درد میکنه خونه نشین شدم.یک بار هم که بیرون رفتم به علت گرما زیاد تا شب حالم یه جوری بود و مامانم منو روزها ممنوع الخروج کرده!

ولی چیزی که خیلی ناراحتم میکنه عصبی شدنم هست .کافیه یکی پا رو دمم بزاره.

نمیدونم چرا هر دفعه بعد از زدن کورتون عصبی و بی حوصله میشم؟

حالا در نظر بگیرید یه آدمی که روز جمعه به دلیل گرما هوا به باغی که همه بودند٬ نرفته و تو خونه بی حوصله و عصبانی نشسته٬ تلفنش زنگ میزنه!

به محض شنیدن صدای طرف از کوره در میره!

باورم نمیشد که بعد از این همه مدت بازم همون همکار عاشق پیشه سریش باشه ؟چه کسی هم پا رو دمم گذاشت.

 این اواخری که تو شرکت بودم خیلی بد باهاش برخورد میکردم حتی جواب سلامشو نمیدادم وسر ماجرا   حس حسادت   فکر میکردم که همه چیز تموم شده و تازه من مدتهاست که از اون شرکت بیرون اومدم.

نمیدونید چه جوری باهاش حرف زدم٬ مثل یه دختر بیتربیت و از خودراضی و وسط صحبتش تلفن رو قطع کردم و اون هم مثل یه آدم بی عرضه و ذلیل !!!

خیلی برام عجیبه ؟این چه پوست کلفته و بدش نمیاد٬ هر کی دیگه بود میگفت:عجب دختره ی بیشعوری هست؟ و چند تا دری بری هم نثارش میکرد.چون اصلا رفتار شایسته ای نداشتم.من اصلا دوست ندارم بد برخورد کنم یاکسی رو کوچیک و حقیر کنم. ولی هم از قبلش عصبی بودم و هم واقعا حقش بود چون این زبون نفهم هست و معنی کلمه نه رو نمیفهمه!

تماس گرفتنش بر عصبانیتم افزود و درست مثل همین نقاشی که کشیدم شده بودم .

چقدر بده آدم نتونه بعضی وقتها خودشو کنترل کنه!چه دختر بدی شدم!! اما بازم میگم اون حقش بود ٬من از رفتار خودم که شایسته  نبود ناراحت شدم نه طرز برخوردم با اون.

خوشبختانه خیلی بهتر شدم و میدونم این حالتم که یکمی هم دپرس گونه هست٬ گذریه و به خاطر این آمپولها و بیرون نرفتن از خونه هست آخه من خیلی ددری هستم.

 

پی نوشت:شبها با مامانم میشینیم فوتبال نگاه میکنیم

عادل فردوسی پور گزلرش گر بود.من و مامان از طریقه صحبت کردنش خوشمون نمیاد چون تو دماغی و بد حرف میزنه.

مامان:چی گفت؟

من: یه چیزی میگه جدی نگیر ٬ بازی رو نگاه کن .

خدائیش بعضی وقتها قصه کلثوم ننه میگه که اصلا به فوتبال ربطی نداره٬ از خنده دلمو میگیرم.

بازی هلند و پرتقال عجب بازی جذاب و بزن بزنی بود.

                                                                              

 

حس قشنگ

 

این شعر خیلی زیبا رو رکساناجون برام فرستاد٬منم چون خیلی خوشم اومد گذاشتم تو بلاگ تا شماها هم با خوندنش لذت ببرین.

رکساناجون مثل من ام اس داره و از طریق وبلاگم باهاش آشنا شدم و از این آشنایی خیلی خوشحالم و دوستش دارم.

بخصوص اینکه هنرمند قابلیه و شعرش واقعا محشر هست.

البته من شعر رو با خط خود رکساناجون گذاشتم٬ چون خودش فکر میکنه که خط خود آدم با احساس تر و دلنشین تر هست و برای من با خط خودش ایمیل کرد٬ منم کاملا با نظرش موافقم.

نمیدونم چرا این ام اسی ها همشون هنرمند و با احساسن!!!!!!!!

خودم از ام اسی ها تعریف نکنم٬کی تعریف کنه؟!

رکسانا تو نظرات پست قبل گفت که مدتی ممکنه دسترسی به اینترنت نداشته باشه و باید کورتون درمانی کنه.

برای سلامتی رکسانا عزیز و همه مریضا دعا کنید.

 

     

 

میگید دختره خله!

 

حتما این پست رو بخونید میگید این دختره خله!!!!یک روز میاد میگه ام٬آر٬آیم خوب بوده و دکترم گفته که ام اس تو اصلا جای نگرانی نداره و احتیاجی به آمپولهای نگهدارنده ندارم و حالم خیلی خوبه.

چند روز بعد میاد میگه که دوباره دچار حمله شدم و دارم پالس درمانی با کورتون به صورت تزریقی وریدی میکنم و هر شب میرم بیمارستان.

باور کنید اینی که خل و غیر قابل پیشبینیه ام اس هست٬ نه من!

الان یک هفته هست که اوضام روبراه نیست ولی نخواستم بگم که کسی ناراحت بشه.ولی نیاز به همفکری و کمکتون دارم٬خواستم باهاتون مشورت کنم.میدونم که خیلی از خواننده های وب لاگم مثل خودم ام اس دارن و در این باره تجاربی دارن که من ندارم چون من تا حالا هیچ داروی نگهدارنده ای رو استفاده نکردم.

 

دکترم انتخاب اینکه چه آمپولی بزنم رو به عهده خودم گذاشته. آمپولهای نگه دارنده شامل:آونکس٬ بتاسرون٬ ربیف و نواترون هست که البته نوانترون دارويي است كه براي درمان ام اس پيشرونده (حاد) ثانويه – عود كننده پيشرونده - يا ام اس عود كننده فروكش كننده كه به مرور بدتر ميشود. بكار ميرود . اين دارو براي درمان ام اس پيشرونده اوليه بكار برده نمي شود و برای من نیست.

حالا من موندم که آونکس بزنم یا بتاسرون ؟

با آونكس داروي بيشتري وارد جريان خون ميشود و بمدت طولاني تري نيز باقي مي ماند زيرا اين دارو در عضله تزريق ميگردد. اين يكي از دلايلي است كه باعث شده تا اين دارو هفته اي يكبار تزريق شود. ساير درمانها براي ام اس بصورت تزريق زير پوستي هستند و بايستي روزانه يا يكروز در ميان تزريق شوند. برخلاف تزريقهاي زير پوستي تزريقهاي عضلاني بندرت منجر به ناراحتي و واكنش هاي ناخوشايند مي شوند.

شرکت بتاسرون میگه که چون هفته ای سه بار تزریق میشه و اثرش در بدن هست  بیشتر جلوی حملات رو میگره ولی شرکت آونکس میگه نه این طور نیست و تازه چون هفته ای سه بار زده میشه بدن عادت میکنه و مقاومتش نسبت به ویروسها کمتر میشه.

دکترم میگه فرقی نمیکنه همشون مثل هم هستن ولی تو آمار با یک درصد کمی بتاسرونها بهتر جواب دادند ولی انتخاب با خودت هست و به نظر من هم فرقی با هم ندارند.

 

نسیم(کویر ام اس)بر گرفته ازبلاگ :

واسه تبلیغ اینترفرونها خصوصا آونکس سمیناری با حضور دکتر لطفی و یک پزشک لبنانی الاصل که توی آمریکا زندگی میکنه و پروفسور اعصاب بود در کرمان برگزار شده که تو پرسش و پاسخ یکی از پزشکان پرسیده: اینترفرونهایی که سه تزریق در هفته دارند بهتر پاسخ میدهند یا اونایی که یکبار تزریقند که دکتر خارجیه گفت تفاوتی نداره و هرکدوم به هر مریضی ساخت همون خوبه.

 

راستش دکترم گفت فکرامو بکنم و تا چند روز دیگه نظرمو بگم٬ ولی من همونجا گفتم که با آونکس موافقم  چون هفته ای یک بار تزریق میشه و عوارض التهاب پوستی هم نداره.اما بازم میخوام نظر شما رو بدونم٬ چون هنوز تا پایان کورتون درمانیم وقت دارم.

از راهنمائیتون پیشاپیش ممنونم.  

برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد داروهای رایج ام اس میتونید به این لینک برید:

http://news.iransalamat.com/archives/10312004_041946.php

 

    

اس ام اس نا آشنا

 

چند وقتی بود با یک شماره ناآشنا اس ام اس دریافت میکردم٬اونم از نوع اس ام اس خالی.

چند روز بعدش با همون شماره این اس ام اس رو دریافت کردم:

به خره میگن:راسته که به ... میگن خر.

میگه:یه مذاکراتی با ما شده ولی ما زیر بار نرفتیم.

منم اصلا محل ندادم گفتم٬ حتما یه آدم بیکار هست.

ولی به عرض٢ روز،۱۰ بار همین جوک برام فرستاده شد.

منم دیدم این جوری نمیشه٬ یک اس ام اس زدم و گفتم:باید بیان با تو مشورت کنن که یک اس ام اس رو ۱۰ بار برای کسی که نمیشناسی میفرستی.

اونم جواب داد :ممنون از لطفت.

این قضیه رو به مامانم گفتم و خندیدیم.

یک ساعت بعد خالم تماس گرفت ،داشتم باهاش حرف میزدم٬ که این قضیه رو براش تعریف کردم تا یک کم بخندیم و تا جک رو گفتم٬گفت: این جک رو از پسرش شنیده.

من:شماره مهدی چند هست؟

خاله:...........۰٩۱٥

من:ای وای این مهدی بوده که برام اس ام اس میفرستاده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

و منو خالم از زور خنده منفجر شدیم .مامانم که وسط نماز زد زیر خنده ٬به حدی خندیدم که دلم درد گرفت ٬مخصوصا با اون جوابی که براش فرستاده بودم.

خلاصه کاشف به عمل اومد که بابا این پسرخاله دانشجو و الاف ما بوده که تو خوابگاه حوصلش سر رفته و کسی رو برای اس ام اس بازی نداشته و اومده سر به سر من بذاره.

همون جا یک اس ام اس بهش زدم و گفتم نشناختم که همچین جوابی دادم.

اونم گفت:از بس که باهوشی!

آخه من اصلا شماره ها رو حفظ نمیکنم ٬شماره پسر خالم رو هم تو حافظه موبایلم نداده بودم.

اگه حافظه موبایلم پاک بشه ٬من شرمنده همه میشم٬ چون دیگه نمیتونم با هیچ کس تماس بگیرم.

نتیجه اخلاقی:موبایل ذهن رو تنبل میکنه و باعث میشه شماره نزدیکترین دوستتون رو هم حفظ نباشین.

 

پیوست:به عروسک مو مشکی برای فوت عزیزش تسلیت میگم وخیلی متاسفم.البته من دیر متوجه شدم و بابت تاخیر در گفتن این تسلیت عذر میخوام. با وجود اینکه میدونم دیدن مرگ یکی از عزیزانمون خیلی سخته و هیچ حرفی نمیتونه تسکینش بده.

                                                                                                             

پری دریایی

 

شنا بهترین ورزش برای کسانی که ام اس دارن هست٬ ورزشهای دیگه باعث تعریق و گرم شدن بدن میشه٬ که اصلا برای ام اسی ها خوب نیست چون گرما دشمن ام اس هست. علاوه بر این که باعث میشه هیکلت متناسب باقی بمونه از لحاظ روحی هم ورزش خیلی شادی هست.آب نشاط خاصی به آدم میده.

قبلا هر از گاهی برای تفریح استخر میرفتم٬ ولی حالا چون برای سلامتیم خیلی خوب هست و من مثل یه ماهی عاشق آب وشنا کردنم٬حداقل هفته ای یک بار سعی میکنم که استخر برم و معمولا با خالم میرم.

جای خانما خالی(ورود آقایون ممنونع) این دفعه آخری که رفتیم استخر خیلی بهم خوش گذشت.

خاله خیلی بلد نیست که شنا کنه از من پرسید که پای شنا قورباغه چه مدلی هست ؟

منم بهش توضیح دادم ولی دیدیم نه٬ این جوری درست متوجه نمیشه! عینک شنامو بهش دادم و گفتم که بره زیر آب و نگاه کنه٬ اینجوری بهتر متوجه میشه.

بعد از این که یکم شنا کردم٬ برگشتم ازش پرسیدم متوجه شدین؟

خاله: زیر آب که عینک میزنی و نگاه میکنی چه هیکلا قشنگ تره!

من:وااااااااااااااا چه فرقی داره خاله جون؟

خاله:منظورم اینه که رویایی هست وقتی شنا میکنن مثل پری دریایی میشه٬بدن خیلی نرم و سبک به نظر میرسه. بیخود نیست این خارجی ها بدنه استخراشونو شیشه ای دست میکنن و از بیرون میشینن نگاه میکنن!

من: خوب پس عینکمو بده٬ برم زیره آب یکم پری دریایی ببینم.

یکی از عجایب استخر:

یک خانم خیلی پیر بعد از اینکه از استخر بیرون اومد٬ قسمت دوشها شروع کرد به لیف و کیسه کشیدن!

نمیدونم اومده بود استخر یا حمام عمومی.این اولین باری بود همچین چیزی میدیدم.ماشاا... با اون سنش استخر اومده بود٬ یاد بگرین .میگن دلت جوون باشه هااا!

                                                                                      

                                                                 

قصه یک عشق

 

تو اتاق دکتر بودم در حین صحبت دکتر تلفنم زنگ زد ٬منم سریع از تو کیفم در آوردم و قطع کردم .امیر بود.

با امیر از طریق اینترنت حدودا بیشتر از یک سال هست که آشنا شدم از من دو سال کوچیکتره.خلاصه امیر داداشی کوچولو من هست که تا حالا هنوز ندیدمش . من و امیر خیلی وقتها با هم دردو دل میکنیم.

وقتی رسیدم خونه تماس گرفت ٬وقتی گوشی رو برداشتم فقط یه کلمه مریم شنیدم و بعدش زار زار صدای گریه هاشو.

من:امیر چی شده ؟؟؟!!!!!! خواهشن بگو٬ این قدر گریه نکن !

امیر همچنان گریه میکرد و تو حرفاش فقط اسم شیوا رو گفت.

(شیوا تو دانشگاه همکلاسی امیر بود و با هم دوست شده بودند که امیر خیلی صادقانه عاشقش بود) همین چند روز پیش با هام صحبت میکرد و میگفت دعا کن منو و شیوا بهم برسیم.خیلی میترسم از روزی که شیوا کنارم نباشه٬ نذرکردم اگه دختره خوبی هست٬ بهم برسیم و بیام امام رضا .

من دیدم این جور که این گریه میکنه حتما یه بلایی سره این دختره اومده.

من:امیر نصفه جونم کردی! شیوا چی شده؟

امیر:امروز فهمیدم شیوا میره خونه پسرا.

من:تو مطمئنی؟

امیر: آره خودم دیدم از تو خونه پسره اومد بیرون .تازه فیلمشم دیدم.اگه مطمئن نبودم الان این طور زار نمیزدم.

اولش که پسره بهم گفت همونجا از حال رفتم و از صبح تا الان همین طور دارم گریه میکنم.آخه چرا با من اینکارو کرد ؟ پستی تا چه حد ؟من یک سال زندگیمو گذاشتم.

کی باورش میشد شیوا اینجوری باشه ! الان یک سال میگذره من حالا شناختمش .هیچکی رو نمیشه شناخت .میدونم گولش زدن .

من:مطمئن باش اگه دختر خوبی بود گول نمیخورد.الانم فدای سرت ٬جون من این قدر گریه نکن .بازم خداروشکر که حالا فهمیدی ٬ضرر رو از هر جا بگیری منفعت هست.اگه فردا با هم ازدواج میکردین و میفهمیدی چی؟

امیر:میدونم ولی نمیتونم گریه نکنم٬  برای چی با احساسات من یک سال بازی کرد؟

خیلی دلم برای داداشی کو چولوم سوخت .

چند وقت پیش که با هم حرف میزدیم فهمیدم دیگه دانشگاه نمیره و ا نصراف داده  و داره شبا نه روز کار میکنه٬ فقط به خاطر اینکه خانواده دختره پولدار هستن و چه جوری بره خواستگاری و بگه یک دانشجو هست و هیچی نداره.

همون موقع خیلی بهش گفتم که اشتباه کرده و امیر گفت:که رشته درسیشو خیلی دوست داره و حتما یه روز دوباره میره دانشگاه٬ ولی الان رسیدن به شیوا براش مهمتره .

واقعا چرا باید این جوری باشه ؟ یک پسری مثل امیر این جور عاشقانه و صادقانه و میشه گفت خیلی جنون وار یه دخترو دوست داشته باشه که حتی از درسش بگذره و یک سال سخت کار کنه و عمرشو بذاره٬ اونوقت این جواب این همه عشق باشه!!!! امیر میتونست تو این یک سال درسشو بخونه و خیلی راحت بدون اینکه کار کنه مثل بقیه جوونا تفریح کنه .

بعضی وقتها فکر میکنم که عشقی وجود نداره یا اگه هم هست یک طرفه هست و لیلی و مجنون فقط تو قصه هاست.

واقعا عشق چیست؟ اگه اینه که به آدم خیانت بشه٬ پس  بهتره عشقی نباشه! اگه  اینه که یک طرفه باشه! اون دیگه عشق نیست عذاب  و انتظار هست ٬چون هیچ لذت و شادی برای تو نداره!

عشق چیست؟

                                                                                                       

جواب ام٬آر٬ای

 

امروز بلاخره جواب ام٬آر٬ای رو بردم پیشه دکتر ٬راستش به قول رکسانا ظاهرا بیخیال بودم ولی یکمی دل شوره داشتم چون دکترم موقعی که برام ام٬آر٬ای نوشت گفت:اگه پلاکهای سرت بیشتر شده باشه٬ این علامت خوبی نیست و باید آمپولهای پیشگیری رو بزنی و زدن هفته ای یک یا سه آمپول برای چندین سال اصلا برام جالب و خوشایند نبود.

وقتی گفت که پلاکهای سرم کم شده و و اونایی هم که هست التهاب نداره و ام اس من اصلا جای نگرانی نداره و احتیاجی به دارو ندارم٬فقط دیدن لبخند مامانم برام یه دنیا ارزش داشت.

آخه من همیشه وقتی میخوام برم دکتر یه جوری در میرم که مامانم باهام نیاد٬ چون کافیه که دکتر یه چیزی بگه که خوشایند نباشه اونوقت قیافه مامانم دیدن داره.

البته تو ام٬آر٬ای دفعه قبلم تو نخاعم چیزی نبود ولی این دفعه در تصاویر   FLAIR  نمای مشکوک آمورف در طناب نخاعی سرویکال مطرح بوده ولی پس از تزریق G.D  (همون آمپول ام٬آر٬ای) انهانسمنت قابل توجهی در آن دیده نشد.

خیلی خوشحالم و خیلی خیلی شاکر خدا ٬چون با وجود این که خیلی وقته ام اس دارم اما خوبم و هیچ داروئی هم استفاده نکردم بجز دو باری که دچارحمله شدم و همه اینارو مدیون خدا و دعاهای اطرافیانم هستم.

شاید کسانی که بیماری ندارن و مطالب منو میخونن نتونن بفهمن من چی میگم٬ ولی وای به روزی که سلامتیتو از دست بدی اون موقع هست که میفهمی.

من یک سال و نیم پیش دچار اون حمله شدید بیماری شدم ٬سرگیجه های خیلی شدید همراه با حالت تهوع که هر روز راهی اوژانس بیمارستان میشدم واین دکتر های باهوش هم نمی فهمیدن من چمه! بعد از این سرگیجه ها ٬عدم تعادل پای چپم شروع شد که روز به روز بدتر میشدم البته یکمی سر گیجه هم داشتم و هر چند دقیقه یک بار پای چپم تعادل کامل نداشت و باید با احتیاط راه میرفتم یه بار یادم رفت و با عجله تمام از پله ها پائین میومدم که تعادلمو از دست دادم و تا پاگرد پله قل خوردم اومدم پایین.راه میتونستم برم ظاهرا هم کسی متوجه نمیشد که من یکمی پای چپم روی زمین کشیده میشه ولی دویدن مساوی بود با کله پا شدنم.

بعد از این که دکترها فهمیدن ام اس دارم و من آمپولهای کورتون رو زدم خوب شدم و دوباره میتونستم بدوم ٬نمیدونید برام چقدر لذت بخش بود تازه من فقط سه ماه مشکل داشتم .

ما آدما تا وقتی چیزی رو داریم فکر میکنیم حقمونه و فراموش میکنیم که باید از خدا بابت اون نعمت تشکر کنیم.

ولی بعد از اون تجربه تلخ کوچیک هر قدمی که بر میدارم خدارو شکر میکنم که سالمم.

                                                                                                                   

یک تجربه

 

از وقتی که فهمیدم ام اس دارم خیلی سعی کردم بیخیال همه چیز بشم و اصلا خودمو ناراحت نکنم چون برای من استرس و ناراحتی سم هست. ولی کار سختیه ٬چون خواه و ناخواه تو زندگی هر کسی ناراحتی پیش میاد٬ و لی چند وقته که نسبتا موفق شدم و به این نتیجه رسیدم که دنیا ارزش این چیزهای الکی که براشون غصه میخوریم رو نداره و حداقل الان اگر موضوعی که ناراحتم میکنه قبلا یک ماه غصه میخودم حالا یک روز غصه میخورم.

و اگه خیلی ناراحتم کنه و نتونم با تلقین باهاش کنار بیام میزنم بیرون و سرمو یه جوری گرم میکنم.

مثلا این خاطره آبشار قره سو رو که نوشتم تو دو تا پست قبل خوندین ٬شب قبلش داشتم از ناراحتی میترکیدم ولی زدم به اون در و پا شدم رفتم بیرون شهر و جاتون خالی خیلی هم بهم خوش گذشت

و فرداشم بعد از ظهر تو خونه دلم گرفته بود پا شدم رفتم شرکت دوستام و اونجا کلی گفتیم و خندیدیم و برای آخر هفته قرار گذاشتیم که بریم و بگردیم.

به قول معروف گور بابای دنیا تا جایی که میشه کیفشو ببر. حالا بشین تو خونه هی غصه بخور...

این چیزی که میگم مربوط به منی که ام اس دارم نمیشه شامل همه هست.

الان که به گذشته خودم فکر میکنم میبینم چه چیزهای احمقانه ای ناراحتم میکرد و غصه میخوردم٬ خندم میگیره.

بخند تا دنیا بهت بخنده.

                                                                                                                                                                                                                              

                                                                                                                                   

MRI(ام آر آی)

 

.از ام آر آی( MRI )قبلی که گرفته بودم حدودا یک سال بیشتر میگذشت برای همین دکترم گفت دوباره ام آر آی بگیرم

 (ام آر آی( MRI ) چیزی شبیه سیتی اسکن هست که از سر یا هر قسمت دیگه از بدن عکس میگیره ولی خیلی دقیقترو خیلی گرونتر) 

از اونجایی که دکتر وسواسیی دارم و ام آر آی معمولی رو قبول نداره ٬ مثل دفعه قبل گفت با تزریق انجام بدم.

فکرشو بکنید برای گرفتن یک عکس از مغز و نخاع چقدر که ندوئیدم.

اول که میری وقت بگیری٬ میگه یک ساعت دیگه بیا دفترچه بیمه رو ببر الان دکتر نیست٬ بعداز یک ساعت میری اونجا میگن باید هم ام آر آی و هم آمپول تزریقشو فردا صبح ببری بیمه تائید کنه چون مبلغش خیلی بالاست٬ الان هم برو فلان داروخونه که مبلغ آمپولتو بنویسه که فردا میری بیمه تائید کنه٬ اگه مثل من حواس پرت باشید خیابان ملاصدرا ٣ رو ٣١ میخونید(الف ملاصدرا رو یک خوندم)وکلی میگردید تا داروخونه رو پیدا کنید.

فردا میری بیمه تائید میکنه و دوباره میری داروخونه که آمپولتو بخری٬ بعد از ظهر میری که که ام آر آی بگیری کلی معطل میشی تا نوبتت بشه٬ بعدمیبینی کسی که ام آر آی میگیره یک خانم هست اونم از نوع وسواسی .

بجای این که دو تا ام آر آی سر و گردن رو یک بار با تزریق انجام بده هر کدوم رو دو با انجام میده٬ اول بدون تزریق و بعد با تزریق و ازت میخواد که اصلا تکون نخوری چون عکست خراب میشه و اگه مثل من خوش شانس باشید همون روز که میخواهید برید ام آر آی سرما بخورید و اصلا نتونید با بینیتون نفس بکشید که دیگه واویلااااااااااااا

دستگاه ام آر آی خیلی صدای بد و بلندی داره که یکمی تحمل اون صداهای متفاوت تو سرت سخت هست.

منم تو گوشام تا جایی که میشد پنبه فرو کردم که میتونم بگم خیلی موثر بود ولی این خانم وسواسی ام آر آی نیم ساعته من رو تو یک ساعت و نیم انجام داد و انتظار داشت که من بیچاره یک ساعت و نیم تمام تکون نخورم که هیچ٬ آب دهنم رو هم قورت ندم و حتی یک بار گفت عکس گردنت همش خراب میشه خیلی تکون میخوری اصلا نفس نکش.آب دهنمو قورت میدادم میگفت تکون

میخوری قورت نده٬ آخه مگه میشه یک ساعت و نیم آب دهنمو قورت ندم. همین قدر که منه ول ولک تکون نخورم خودش کلی حرفه.

وقتی تموم شد و پا شدم خشک شده بوده بودم.

 

و اما جایزه برندگان پست قبل:با توجه به این که سوال خیلی سخت بود و شماها خیلی باهوش٬ همه برنده شدید. نظرات بعضی ها باعث شد کلی بخندم.

 یکی از جوایز زیر رو انتخاب کنید:

١- یک خاطره یا هر چی دوست دارین بنویسین و بفرستین ایمیلم من میذارم تو وب لاگ.

٢- میتونید فقط یک فوضولی در مورد من بکنید٬نه بیشتر.

٣- هر جکی که دوست دارید میتونید تو نظر خواهی بنویسید.

٤- من مخلص همتون هستم و ده تا نظر تو وب لاگتون در طول یک روز میذارم.

 

                                                                                                                    

آبشار قره سو  

    

 همراه دوستم و همکارهای اون یک تور کوچیک تشکیل دادیم و رفتیم آبشار قره سو ٬که نزدیک کلات نادر هست و از مشهد تا اونجا سه ساعت و نیم راه هست.  

جای همتون خالی خیلی مکان زیبایی بود تا حالا جای به این قشنگی نرفته بودم و برای یک روز از طبیعت و دور بودن از همه بدیها واقعا لذت بردم چون اونجا دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکردم و فقط سعی کردم تا جایی که میشه کیفشو ببرم.

مکانی بود با تعدادی آبشار زیبا و برای اینکه بتونیم از آبشارها بالا بریم نردبان نصب کرده بودن ولی آبشارآخری نردبونش یکمی ترسناک بود چون خیلی بلند بود و وقتی که رسیدم بالای نردبون مثل موش آب کشیده شده بودم و وقتی پایین رو نگاه کردم تو دلم گفتم حالا موقع برگشت چه جوری میخوام برم پایین .(خداروشکر برگشتنا از نردبون پایین نیومدیم و از راه دیگه ای برگشتیم)

بعد از آخرین آبشار به دشت رسیدیم تا اون روز معنی دشت رو نمیدونستم خیلی زیبا بود عشایر زیادی هم اونجا بودن همراه با یه عالمه گوسفندو بزهای خیلی خوشگل .این بچه های عشایر رو که میدیدم دلم کباب میشد خیلی کثیف و نامرتب بودند قاعدتا بزرگ شدن تو اون محیط خیلی سخت هست.منم بهشون شکلات کاکوئی دادم و وقتی لبخندشون دیدم بیشتر ناراحت شدم.

اول که همکارای دوستمو دیدم تو ذوقم خورد و بهش گفتم قراره با این آقایون پیر پاتال بریم (حدودا٤۰ سال ) اونم گفت:اینا رو اینجوری نبین خیلی شر و با حالن. یکم که گذشت دیدم از شرم یه چیزی اونور ترن.

 سرپرست تورمون یه پسر بانمک و شوخ بود و کلی جک تعریف کرد و صدای خوبی هم داشت .شعر نازنین مریم (محمد نوری)رو خوند و آخرش گفت نمیدونم چرا همه برای مریم میخونن؟ مثلا: مریم گل ناز منه – مریم تو به من بد کردی – مریم پاییزی من و ...

  و از آخر به این نتیجه رسید که مریمها حتما خیلی دوست پسر دارند. 

  سرپرست تور گفت قضیه استغفرا... و الحمدا...  رو میدونید و همه گفتن نه.گفت پس تعریف میکنم چون جاده کلات٬جاده پر پیچ وخم بدی هست و تو ماشین بلند میشین و ممکنه که بیفتین به دردتون میخوره.

تو قطار یک دختر و پسر کنار هم نشسته بودند و یک حاجاقا هم روبری دختره نشسته بود.سر پیچ دختره میوفته رو پسره٬ حاجاقا میگه:استغفرا...  ٬سر پیچ بعدی پسره میوفته رو   دختره٬ حاجاقا باز میگه استغفرا... ٬ یکی ترمز قطارو میکشه دختره پرت میشه تو بغل حاجاقا٬  حاجاقا میگه الحمدا...

تو راه برگشت یکی ازین همکارای شلوغ دوستم که همش مسخره بازی در میاورد و تو ماشین در حال حرکت میرقصید سر پیچ تعادلشو از دست داد وبا اون هیکل گندش افتاد رو صندلی من و دوستم و همه زدن زیر خنده و گفتند الحمدا...٬ البته دوستم که اول صندلی بود پرس شد خدارو شکر که من چند لحظه پیش جامو با دوستم عوض کردم.

 معما:اگه گفتید اینی که رو کوه واستاده و خوشحاله و دست تکون میده کیه؟ جایزه میدم ها !!!

 راهنمایی:تو جیب جا نمیشه ٬ اول و آخر  اسمشم  م  هست.

 اعلام جوایز تو پست بعدی هست.

                                                                       

سفر نامه ٢

 

از مدینه به سمت مسجد شجره رفتیم تا محرم بشیم و به مکه بریم .منم چون دفعه اولم بود دلم شور میزد و میترسیدم که نتونم اعمالمو درست بجا بیارم.آخه وقتی محرم میشی ۱٥تا چیز برات حرام میشه مثلا تو آیینه نگاه کردن و قسم خوردن و...(اینو برای ناشی ها گفتم٬ آخه منم تا نرفته بودم نمیدونسم)

ساعت٣۰: ١٢ بود که به مکه رسیدیم و کاروان به علت این که دو تا اتوبوس دیگه هنوز نرسیده بودن گفت :فرا صبح به مسجدالحرام میریم تا اعمالتون رو بجا بیارین .ولی ما چون صبح هوا گرم بود٬ همه با هم همون شبی رفتیم و یکی از پسر خاله های مامانم که از سال٤٩ تا الان هر سال به مکه رفته ٬راهنما ما چند تا ناشی شد که سفر اولمون بود. ٤ نفر از این ٢١ نفر سفر اولی بودیم.خدارو شکر همه اعمالمو تونستم بدون این که برام مشکلی پیش بیاد انجام بدم.

نمیدونم چرا ؟ولی همیشه فکر میکردم دور خونه خدا( کعبه) به حدی شلوغ هست که حتی فکرشم نمیتونی بکنی که بهش دست بزنی یا فکر میکردم این هفت دور طوافی که باید انجام بدم چند ساعت طول میکشه؟ ولی اصلا این جوری نبود به حدی خلوت بود که چشم به هم زدم هفت دور طوافمون تموم شد و رفتیم برای سعی صفا و مروه.

دو تا چیز رو تو مسجدالحرام مکه خیلی دوست داشتم اولی: نماز تو مسجدالحرام بود .وقتی همه دور تا دور کعبه برای نماز وامیستادن٬ واقعا قشنگ بود. اونجا دیگه از هر جا رو به کعبه می ایستادی رو به قبله بودی و دیگه خبری از قبله ای که فقط به یک جهت باشه نبود . وقتی که نماز شروع میشد صحنه خیلی قشنگی درستی میشد٬ این همه آدم با لباس ها و نژادهای متفاوت ولی همه به یک جهت و یک زبان نمازشون میخوندن.

دومی:پرستوهای مسجدالحرام بودن که خیلی وقتها حواس منو به خودشون جلب میکردن. همیشه قبل از نماز صبح همشون بالای کعبه جمع میشدن و دور میزدن انگار که داشتن طواف میکردن.قبل از نماز شب هم به حدی شلوغ میکردن و از خودشون صدا در میاوردن که نگو ولی به محضی که نماز شروع میشد دریغ از یک پرستو که بخوای تو آسمون مسجدالحرام ببینی!

از بس من عاشق پرستو ها هستم که تو همون روزهای اول متوجه شدم خونشون کجاست (بالای سیم پنکه سقفی های که داخل شبستونهای مسجدالحرام نصب شده بود.درست دور تا دور سیم٬ سقف رو سوراخ کرده بودن و لونه ساخته بودن .به حدی تند و سریع پرواز میکردن و میرفتن تو خونشون که کسی متوجه نمیشدو اینقدر این سوراخ لونشون کوچیک بود که فکر نمیکردی توش جا بشن.

کشف خونه پرستوها تو مسجدالحرام رو به اسم من ثبت کنیدهااااااااااااااااااا .چون هیچ کدوم از همسفریهام با و جود این که چندین بار مکه اومده بودن متوجه نشده بودن ٬شاید چون مثل من عاشق پرستو ها نیستند.البته اگه رفتین فکر نکنید بالای همه پنکه سقفیها لونه پرستو هست. فقط قسمت شبستونهای صفا و مروه من دیدم.

مکه هوا خیلی خیلی گرم بود و من به توصیه دکتر و نهی مامانم از صبح تا بعداز ظهر که آفتاب بود حق بیرون رفتن از هتل رو نداشتم(چون گرما برای من که ام اس دارم سم هست) برای همین روزها میخوابیدم و شبها تا صبح تو مسجدالحرام بودم.

جای همتون خالی خیلی زود این هفت روزی که تو مکه بودم تموم شد الان که یادم میاد حسرتشو میخورم و دلم میخواست که اونجا بودم.

 

من از تنها عزیز هم یه خواهش دارم که البته بهش امیل زدم ولی رسما اینجا ازش میخوام که بازم تو آپ کردن اینجا به من کمک بکنه و از تمام زحماتش تو این مدت که نبودم خیلی ممنونم.

این دفعه دیگه تنبلی رو کنار گذاشتم و نقاشی کشیدم ولی باور کنید این نقاشی کشیدن یکمی وقتمو میگیره و بعضی وقتها میمونم که چی بکشم.

               

                                                                                                                                                           

سفرنامه ۱

 

جای همتون خیلی خالی بود٬ این بهترین سفری بود که رفتم٬ فکر نمیکردم تا این حد خوب باشه .

از لحاظ معنوی که خیلی خوب بود هر چی بگم کم هست.من همراه مامان و مادر جونم(مامان مامانم)و تعدادی از فامیل بودیم که هممون ٢۱ نفر میشدیم.جاتون خالی خیلی خوش گذشت٬ان شا ا... خدا قسمت هر کی دوست داره بکنه.

 رفتنا پروازمون به مدینه بود و پرواز آروم و خوبی داشتیم برعکس وقتی که از جده بر میگشتیم ایران ٬چشمتون روز بد نبینه ٬فکر کنم رفتنا از جاده آسفالت رفتیم و برگشتنا از جاده خاکی .

اولش که خیلی بد بلند شد و نیم ساعت از پرواز گذشته بود ٬هواپیما آنچنان به لرزش افتاد که مهماندارها وسط هواپیما نشستن و رنگشون پریده بود.من مابین مامانم و دختر خاله مامانم نشسته بودم حالا از این طرف حال بد مامانمو میدیدم که رنگش پریده و چشماشو بسته و ازین طرفم دختر خاله مامانم از من کیسه میخواد برای...

خلاصه تو همین گیر و دار بود که دختر خاله مامانم گفت میخواد بره دستشوئی و لیوان آبش رو داد به من و بلند شد و منم که میخواستم همراش برم  چون حالش بود با عجله بلندشدم٬ لیوان آب هم درست رو پاهام و صندلی چپه شد.

بعد ازین که برگشتم٬ اومدم بشینم دیدم صندلی خیلی خیس شده .اونوقت جریان رو تعریف کردم.دختر دایی مامانم گفت: شما که رفتین من اومدم جای تو بشینم دیدم خیسه٬ فکر کردم ترسیدی خودتو خیس کردی.و این باعث شد کلی بخندیم. منم خودمو عزت کردم بالشت رو گذاشتم رو صندلی و بالاش نشتم.

مدینه:

مدینه شهری خلوت و آروم بود .تو مدینه به محضی که وارد مسجدالنبی میشی و چشمت به گنبد سبز پیامبر میوفته دلت باز میشه٬ خیلی قشنگ هست. گذشته از حالت معنوی که داره٬ داخل مسجد معماری خیلی زیبایی داری که عظمت خاصی به مسجد النبی داده.هر چی از خوبی اونجا بگم کم هست .

شب اولی که رسیدیم هوا خیلی خوب بود ولی فرداش خیلی گرم شد٬ چشمتون روز بد نبینه صورتم از آفتاب تیکه تیکه و قرمز ریخت بیرون و خیلی هم ورم کردم البته  قبل از رفتنم به خاطر آمپولهای کورتونی که زده بودم ورم کرده بودم ولی تو مدینه به اوج زیباییم رسیدم ٬چشمام از شدت ورم نصف شده بود که تا حالا تو عمرم این قدر زشت نشده بودم .خلاصه کار به جایی رسید که مامانم برای این که گرما برای بیماری ام اس بد هست و صورتم به خاطر آفتاب یک چیزهایی شبیه جوش زده بود برام یک چتر سفید خرید و دست من بیچاره داد و من محکوم بودم که حتما  برای بیرون رفتن چتر بالای سرم بگیرم.

چیزی که از رفتار مردم اونجا برام عجیب بود رانندگی خیلی بد و وحشتناکشون و پارک کردن ماشینهاشون بود ٬هر جا اراده میکردن حتی وسط خیابون پارک میکردن و میرفتن و کسی هم اصلا کار نداشت و اعتراض نمیکرد.اما موقعی که عابر پیاده میدیدند بدون استثنا می ایستادن تا رد بشه. البته مدینه شهر خیلی خلوتی بود اگه تو ایرن مخصوصا شهرهای بزرگ کسی بخواد برای همه عابرهای پیاده واسته فکر کنم فرداش خونه برسه.

دومین مسئله که البته در عربستان سعودی عجیب نبود وقتی بود که سوار تاکسی میشدیم و این پسر خاله مامان من هم که خیلی شوخ هست شروع به صحبت با راننده میکرد و آمار زن و بچشو میگرفت و ما هم میخندیدیم(ناقابل٣ تا زن و ٢۰ تا بچه و ٣۰ سال سن داشت)اما دو مورد خاص هم دیدیم که یک زن داشتن البته کاشف به عمل اومد که سعودی نبودن. یکیشون الجزایری بود و میگفت اگه من زن دوم بگیرم مساوی با این هست که زنم هم دوباره ازدواج کنه.

سه روز آخر که تو مدینه بودیم بارون خیلی خوبی اومد و هوا عالی شد.خیلی زود هفت روز تموم شد و باید از مدینه به مکه میرفتیم خیلی کم بود و زود تموم شد.

 

اطلاعیه:حال دوستم خوبه فردا از بیمارستان مرخص میشه٬از کلیه دوستان هم به خاطر دعاهاشون ممنون و سپاسگذارم .از کلیه دوستان هم بابت این که به وبلاگهاشون نرفتم عذر میخوام چند روزه اصلا تو اینترنت نیومده بودم.

 

 

 

حاج خانم برگشت ولی...

 

سلام

دلم براتون خیلی تنگ شده بود.جای همتون خالی٬ خیلی خیلی خوب بود و ایشا... خدا قسمت همتون بکنه برین ٬تا نرفتین نمیدونین که چقدر خوب هست.اونجا به یاد همه بودم و برای همتون خیلی دعا کردم .از طرف همتون طواف کردم و نماز خوندم.تو مدینه هم داخل مسجدالنبی براتون نماز  زیارت رسول ا...و نمازحاجت خوندم ان شاا... که همتون به هر چی میخواین برسین.البته تو مکه هم چندین بار براتون نماز حاجت خوندم هم تو حجر اسماعیل و هم روبرروی مقام ابراهیم آخه این دو جا از مکان های مقدس هست و دعا زودتر مستجاب میشه. برای شفا همه مریضها و ببخشش گناهان همه هم خیلی دعا کردم البته اگه خدا این بنده حقیرشو قابل بدونه و...

راستش خیلی حرف برای گفتن داشتم و میخواستم کلی چیزی بنویسم ولی امشب یه خبر بد فهمیدم که دارم از ناراحتی و نگرانی میمیرم و نفسم دیگه بالا نمیاد.از دو روز پیش که رسیدم برام عجیب بود که یکی از دوستام با وجود اینکه که میدونست من کی بر میگردم ولی هیچ تماسی نگرفت .  منم هر چی اس ام اس زدم و تماس گرفتم جواب نمیداد امروز بعد از ظهر نگران شدم و خیلی تماس گرفتم بازم جواب نمیداد٬بلاخره یک نفر باهام تماس گرفت و گفت  دیده من خیلی تماس میگیرم و اس ام اس زدم که نگران شدم لطف کرد و بهم خبر داد که تصادف کرده و عملش کردن٬ الان هم تو بیمارستان هست .که کاش بهم نمیگفت چون الان دارم از ناراحتی منفجر میشم.

 اصلا حوصله آپ کردن نداشتم ولی گفتم بیام بگم شما ها هم براش دعا کنید. اون چند خط رو هم شرمنده فقط برای اینکه بگم به یاد همتون بودم نوشتم با وجود این که اصلا حوصله نداشتم٬ منو ببخشیداصلا دوست نداشتم این جوری آپ کنم.

برای سلامتیش خیلی دعا کنید یادتون نره٬ ممنونم.

 

ان شاا... تو اولین فرصت میام از سفرم میگم و تلافی میکنم.نقاشی هم نکشیدم شرمنده اصلا دل و دماغش رو نداشتم.

 

حرفهای آخر من

به نام يكتاي بي همتا

................................................................................................................................

بازگشت مريم خانوم  را از سرزمين وحي خير مقدم عرض مي نماييم.

                                                                                                   از طرف دوستان

................................................................................................................................

اين بالاييه مثلا پلاكارده.(ببخشيد مريم خانوم كه اينو دم خونتون نزديم)

بالاخره وقت رفتن رسيد.ممنونم از اينكه تو اين مدت تحملم كرديد.راستش وقتي ميومدم و ميديدم يه نظر به نظرات هر پست اضافه شده كلي خوشحال ميشدم.واقعا روزاي خوبي رو در كنارتون داشتم.هر روز ميومدم و نظراتتونو ميخوندم.ولي از اونجايي كه ياد گرفتم عمر همه خوبيها، كوتاهه بايد بگم اين نيز بگذرد.البته اين رفتن من براي شما خوبه چون بازم نوشته هاي قشنگ مريم رو ميخونيد،منم علي رغم اينكه حرفاي مريم رو هميشه دنبال ميكنم اما خب،يه خورده ناراحت ميشم چون اينجا،جايي بود كه ميتونستم يه خورده درد دل كنم باهاتون.بگذريم.اما خدا رو شكر ميكنم كه تونستم با شما آشنا بشم.

من شعرام اكثرا در مورد فراقه.اما يه شعر كوتاه دارم كه شايد اصلا نشه اسمشو شعر گذاشت.اين شعر براي اون موقعها است كه با خدا بحث داشتم.الانم بازم وقتي دلم ميگيره شرح حالمه.

دل من شده گرفته

ز هواي شرجي غم

شده ام ز غم فراري

به كجا شوم فراري!!!؟

كه به هر كجا روم من

ره آن بود غم آلود

گفتم كه شبيه شعر نيست.شما به چشم نثر بهش نگاه كنيد.

و اما عشق.....                                                                                                                      از عشقم خيلي گفتن اما هيچ وقت نتونستم احساس واقعيمو بيان كنم.شايد كلمات نتونه حرف دلمو بگه.من هميشه ميگم بگذار چشمانت حرفهاي دلت را بگويد.عشقم اگه حرفامو بخونه ميدونه تو چشمام چه خبره.برام دعا كنيد كه به اون آرزوهام كه گفتم برسم.من اگه زندم فقط به اميد خوشحال كردن عشمه.من بي عشق يعني هيچ.

حرفاي آخر.دوره مزاحمتهاي من به پايان رسيد.خوبي،بدي حلال كنيد.نميخوام نصيحت كنم فقط يه جمله به عنوان يادگاري ميگم.خدا رو هيچ وقت فراموش نكنيد.اطمينان داشته باشد اگه خدا رو داشته باشيد هيچ وقت كم نمياريد.از مريم هم يه تشكر ويژه ميكنم.مريم خانوم دستت درد نكنه كه اين موقعيت رو در اختيار من قرار دادي كه تو وبلاگت بنويسم. تو اين دوره زمونه پر هرج و مرج مرسي از اينكه بهم اعتماد كردي.

از همتون التماس دعا دارم.

يا علي.

حق نگهدارتون.

نويسنده: تنها (م.ر)

عشق،واژه اي از تبار پاكي

به نام يکتای بی همتا

با سلام.

چند روزي ميشه كه ميخوام آپ كنم اما خب نميدونم چرا اين سايته مشكل داشت.به هر حال اومدم ديگه.زياد غصه نخوريد چند روز ديگه خود مريم مياد و ديگه نبايد منو تحمل كنيد.فكر كنم  فقط يه بار ديگه  جمعه ميام اينجا مينويسم.

اين هفته اتفاقاتي برام افتاد كه مهمترينشون رفتنم به نمايشگاه كتاب بود.

يه اتفاق تو نمايشگاه افتاد كه الان هنوز حسرت ميخورم كه چرا نرفتم جلو يه چيزي بهشون بگم.راستش تو يكي از غرفه ها يه ويلچر رو از سقف آويزون كرده بودن و روش گل ريخته بودن.اون وقت ميدونيد براي چي بود؟چند نفر نشسته بودن زيرشو صندوق صدقات گذاشته بودن و نوشته بودن كمك به معلولين.شايد بگيد دارم از خودم دفاع ميكنم ولي بخدا اين موضوع شخصي نيست.من نميدونم چرا خيليا فكر ميكنن كسايي كه يه مشكل جسمي دارن احتياج به كمك مالي دارن.واقعا متاسف شدم.تنها كاري كه كردم  اين بود كه يه نگاه به متصدي اونجا كردم و سرمو به علامت تاسف تكون دادم.موقع بيرون اومدن چند تا پله بود كه با كمك دوستم ازش رفتيم بالا.يه آقاي مسني اونجا بود و گفت: مشكلاتتونو بريد بگيد.فقط يه لبخند بهش زدم.با خودم گفتم اي كاش مشكلات ما عدم مناسب سازي بود.مشكل نگرش انسانهاست.يه اتفاق ديگه هم افتاد كه هيچ ربطي به بالايي نداره.داشتيم همين جور ميرفتيم تو نمايشگاه كه چرخاي جلوي ويلچر افتاد تو يه چاله و منم به روي زمين پرت شدم.ولي خب،چيزيم نشد.

و اما عشق.....                                                                                                                   من اون دفعه تنها آرزومو بعد فراق نگفتم.من آرزوم اينه كه يه روزي كتاب شعرم چاپ بشه و عشقم با ديدن اسمم روي جلدش خوشحال بشه.همين.البته الان هم دارم سعي ميكنم يه جايي، مجله اي، روزنامه اي،نشريه اي باشه كه نوشته هامو اونجا چاپ كنم تا شايد عشقم نوشته هامو ببينه.ميدونم شايد مسخرم كنيد اما به مولا اينا آرزوهامه. 

راستش يه احساسي بهم ميگفت شايد عشقمم اومده باشه نمايشگاه.همش اينور و اونورو ميديم شايد براي يه لحظه هم شده ببينمش.اما خب به آرزوم نرسيدم.به هر حال نشد كه قلبم آروم بگيره.

من كه خيلي حرف زدم پس بذاريد يه شعرم بنويسم.من خودم اين شعر رو خيلي دوست دارم.از نظر من بهترين شعر سهراب سپهريه.شاعري كه من خودم از بين همه شاعرا بيشتر ازش خوشم مياد.شعراشو خيلي دوست دارم.

 

سفر

پس از لحظه هاي دراز

بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد

و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند

و هوز من

ريشه هاي تنم را در شنهاي روياها فرو نبرده بودم

كه به راه افتادم

پس از لحظه هاي دراز

سايه دستي روي وجودم افتاد

و لرزش انگشتانش بيدارم كرد

و هنوز من

پرتو تنهاي خودم را

در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم

كه به راه افتادم

پس از لحظه هاي دراز

پرتو گرمي در مرداب بخ زده ساعت افتاد

و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت

و هنوز من

در مرداب فراموشي نلغزيده بودم

كه به راه افتادم

پس از لحظه هاي دراز

يك لحظه گذشت

برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد

دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد

و لنگري در مرداب ساعت بخ بست

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

كه در خوابي ديگر لغزيدم.

 

يا علي.

نويسنده: همچنان تنها

مناجات

به نام يكتاي بي همتا

آن هنگام كه انسان آفريده شد،آن هنگام كه خداوند از روح خود در وجود انسان دميد و آن هنگام كه گل انسان سرشته شد، گوهري از جنس انسانيت در وجود او قرار دادند تا بتواند نيكيها را از زشتيها تشخيص دهد.

اما افسوس...

به ناگاه بادي از سوي سرزمين پليديها وزيد و غباري از جنس نسيان بر روي آن گوهر پوشاند و تنها كساني ميتوانند گوهر اصالت انساني خود را حفظ كنند كه لحظه اي در آسمان سبز خدا پرواز كرده باشند.

خدايا ! به ما بياموز كه به داشتن خدايي چون تو،افتخار كنيم.

معبودا ! بالهايي از جنس معرفت الهي به ما اعطا كن تا بوسيله آنها به تو نزديكتر شويم.

بار الها ! به عشقهاي ما رنگي خدايي ببخش تا به وسيله عشقهاي خود به عظمت حضور تو برسيم.

خداوندا ! به ما قدرت بده تا در سختيها زيبايي وجود تو را ببينيم.

پروردگارا ! چشمهاي ما را به زيباييهاي واقعي باز كن.

..............

با سلام.

بالاخره مريم به سفری رفت که همه ما حسرتشو ميخوريم.اما غصه نخوريد حتما مريم براي هممون دعا ميكنه.مريم به جايي رفته كه خيلي به خدا نزديكه.خواهش ميكنم هر كي حرفامو ميخونه پنج تا امن يجيب براي سلامتي مريم بخونه.آخر اين پست، آش پشت پا براي مريم رو ميخوريم.

بيماريم هم چون خيلي پرسيدن ميگم.يه جور تحليل ماهيچست.آدم به مرور عضلاتشو از دست ميده.البته خودتون اصلا ناراحت نكنيد.مهم نيست.خدامون خيلي بزرگه.

اما عشق.....                                                                                                                      اين چند روزه خيلي به ياد عشقم بودم(مثل هميشه).من هر چي از عشقم بگم بازم حرفام تموم نميشه.شايد براي خيليا،عشق يه احساس باشه اما براي من همه زندگيمه.اگه زنده ام، اگه ادامه ميدم و اگه  هنوز به فردا  نگاه ميكنم،فقط و تنها فقط به خاطر عشقمه.تنها آرزوم اينه كه عشقم با ديدن موفقيتم خوشحال بشه.

مولا نگهدارتون.

 

 

 

نويسنده: بازم همون تنها

 

خداحافظ

 

فکر میکنم همه بیش از حد شوق رفتن من و یه مدت از دستم راحت بودن رو داشتین که تو نظرات هی مییان از تنها میپرسین من کی بر میگردم.

بابا من که هنوز نرفتم٬مگه من بدون خداحافظی از دو ستهای گلم میرم.

عجیب دلشوره دارم آخه دفعه اول هست که مکه میرم.یک مقدار سرم شلوغ بود برای همین آپ نکردم و تنها زحمت آپ کردن رو کشید.

کتاب حج دکتر شریعتی رو خوندم و خیلی خوشم اومد. حتی اگه مکه هم نمیخواین برین حتما یک بار این کتاب رو بخونید.

 

 حج:جاری شو!

زندگی٬ حرکتی دوری٬ باطل٬ آمد و رفتی تکراری و بیهوده ٬ کاراصلی؟ پیر شدن٬ نتیجه واقعی؟پوسیدن.نوسانی یکنواخت و ابلهانه.

شکنجه ای سیزف وار. روز؟ مقدمه ای بر شب ٬ شب ٬ مقدمه ای بر روز و سرگرم بازی خنک و مکرر این دو موش سیاه و سفید

که ریسمان عمر را میجوند و کوتاه میکنند تا مرگ.

زندگی؟تماشایی٬ و تماشای صبح و شام های بی حاصل ٬ بی معنی٬ یک بازی بیمزه و بی انجام٬ وقتی نداری٬ همه رنج وتلاش و انتظار ٬ وقتی میابی و میرسی ٬هیچ ٬ پوچ ٬ فلسفه عبث ٬ نیهیلیسم!

و حج٬ عصیان تو از این جبر ابلهانه ٬ از این سرنوشت ملعون سیزیفی٬ برون رفتن از نوسان٬ تردید و دور زندگی٬ تولید برای مصرف٬

تولید برای تولید.(دکتر علی شریعتی)

 

تنها سوغاتی که میتونم براتون از اونجا بیارم اینه که به فکر همتون هستم و براتون حتما دعا میکنم.

حلالم کنید . همتون رو دوست دارم و دلم براتون تنگ میشه.

تو این مدت که من نیستم تنها زحمت آپ کردن اینجا رو میکشه.

                                                                                                                 

شرحي از تنها

به نام يكتاي بي همتا

با سلام.

تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف.(اينو گفتم كه بدين وسيله اعتراف كنم، هيچ وقت نميتونم به خوبي مريم مطلب بنويسم)

واقعا از همتون ممنونم.

اما توضيحات بيشتر در مورد خودم.خب همونطور كه ميدونيد من الان ديگه رو ويلچر ميشينم.چند سالي ميشه.حقيقتشو اگه بخواين قبل عيد امسال، هميشه با خدا دعوا داشتم كه چرا من اينجوري هستم و خيلي چراهاي ديگه.اما تو سال جديد كاملا متحول شدم.خب با خودم ديدم كه اوضاع هميشه ميتونه بدتر باشه.الان ديگه راحت دارم زندگيمو ميكنم.خدايي كه ما رو آفريده هميشه هوامونو داره.بابا كار اوستا كريم خيلي درسته!!!شايد فكر كنيد دارم شعار ميدم اما خداي من شاهده كه به اينا معتقدم.

من كلا آدم عجيبي هستم.اينو كسايي ميگن كه منو ميشناسن.همه تصميماي زندگيم از روي احساسه.هميشه مي خندم.هيچ وقت اجازه نميدم كسي متوجه بشه ناراحتم.خيلي هم شلوغم.تو دانشگاه كه استادا عاصي شدن از دستم. فكر نميكنم خاطراتم به درد كسي بخوره و گر نه از شرارتهام مي گفتم.تازه اگه حرفي هم بزنم ميگيد داره از خودش تعريف ميكنه.كما اينكه تو يه وبلاگ ديدم يكي داره كاراي روزانشو مينويسه،با خودم گفتم خب هر كسي هم جاش باشه همين كارها رو ميكنه.ديگه اين كه گفتن نداره.

اما فعاليتهام به قرار زيره:

درس نميخونم (اين كارا براي شب امتحانه)

 يه چيزايي مينويسم(مثل شعر،متن ادبي و يا داستان)

تو يه تشكل غير دولتي كاراي اجتماعي ميكنم.

 با كامپيوتر سر و كله ميزنم.

 حسش باشه كتاب ميخونم.

 فوتبال هم نگاه ميكنم.(چون نميخوام مخاطب از دست بدم نميگم طرفدار چه تيمي هستم)

 جديدا هم كه منشيگري ميكنم.

اما عشق.....                                                                                                                    مهمترين غم من، دلتنگيهامه براي عشقم.عشقي كه همه وجود من بود،هست و خواهد بود.عشق براي هر كسي يه معني داره اما براي من همه زندگيمه.حتي هدف من از ادامه زندگيم به عشق مربوط ميشه. به هر كي ميگم تنها آرزوم بعد فراق چيه تعجب ميكنه اما خب، ديگه من موندم و تنهايي و يه دل عاشق.

يا علي.

و در آخر يه شعر از مرحوم حسين پناهي براتون مينويسم.هنرمندي كه تا وقتي در قيد حيات بود كسي به هنرش پي نبرد.چه خوبه كه ما وقتي كسي زنده هست ارزشش رو درك كنيم.

به نظرم اين شعر خيلي قشنگه.اميدوارم شما هم خوشتون بياد.

كودكي ها

به خانه مي رفت

 با كيف

و با كلاهي كه بر هوا بود

 چيزي دزديدي ؟

مادرش پرسيد

دعوا كردي باز؟

 پدرش گفت

و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد

 به دنبال آن چيز

 كه در دل پنهان كرده بود

 تنها مادربزرگش ديد

 گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش

و خنديده بود

بهتون مژده ميدم كه دفعه بعد،خود مريم اينجا مينويسه.ميخواد خداحافظي كنه.بازم ميگم براي سلامتي مريم دعا كنيد.

اين بار هم نويسنده : تنها (به همون دليل پست قبي اينو گفتم)

معرفي يه منشي

به نام يکتای بی همتا

با سلام.

راستش نميدونم حرفامو از کجا شروع کنم.اولا بگم که من همونم که قراره جای مريم مهربان يه چند خطی اينجا مطلب بنويسم.

اما فكر كنم بايد قبلش خودمو معرفي كنم.من  متولد ۶۲ هستم و دانشجوي رشته ادبيات.البته قرار نبود من اينجا بيوگرافي خودمو بگم ولي خب،اين خواسته مريمه(البته مريم خانوم).قضيه بيماريم هم خب يه بيماري خاصه.خودم اسمشو گذاشتم و سرانجام ويلچر. البته احتمالا محدود به همينم نميشه.توضيح بيشتري نميدم چون نميخوام اينجا داستان هندي تعريف كنم.

قضيه آشنايي منو و مريم (بازم مريم خانوم) رو كه خود مريم (ايضا) تعريف كرد اما خب،اجازه بديد هدفم از ارتباط بر قرار كردن با مريم رو بگم.راستشو اگه بخواين،من به وسيله دوست عزيزي با وبلاگ يه خانوم كه بيماري ام اس دارن آشنا شدم و از طريق ايشون با مريم.اين آخريا ميخواستم تو جايي حرفاي دلمو بگم.البته حرفايي كه در مورد تغيير نگرش جامعه نسبت به افرادي كه به نوعي يه بيماري دارن.

دروغ چرا،اول ميخواستم تو يه وبلاگ ديگه بنويسم اما خب ديدم افكار نويسنده اون وبلاگ با تفكرات من تو يه راستا نيست.

لابد مي پرسيد خب چرا خودم وبلاگ درست نميكنم.دليلش اينه كه ميترسم نرسم آپ كنم و تازه نميدونم چي بنويسم.چون من اگه بخوام از خودم بنويسم فقط ميتونم از عشق بنوسم.اونم از تراژدي نرسيدن به عشقم.اينم بگم كه هنوز عاشقم.

به هر حال ببخشيد زياد حرف زدم.اميدوارم يه جور نشه مريم همه مخاطباشو از دست بده.ولي خداييش يه چند تا نظر بديد.بذاريد لااقل مريم يه خورده اميد داشته باشه كه هنوز كسي هست كه به وبلاگش سر بزنه.

آهان،يه سود تو نوشتن اين وبلاگ توسط خودم پيدا كردم.اينجوري حداقل شما به تفاوت نوشته هاي من و مريم  پي ميبريد.يه خورده بذاريد با نوشته هام رو مغزتون راه برم تا وقتي ايشاا... مريم به سلامت از سفر برگشت،قدرشو بدونيد و صبح تا شب منتظر حرفاي قشنگش باشيد.

توضيح: هر جا مريم ديديد،مريم خانوم بخونيد.

يا علي.

اين بار نويسنده: تنها(اينو گفتم كه اونايي كه اين وبلاگ رو ميخونن تعجب نكنن كه وقتي هميشه اينجا حرفاي قشنگ بوده، چطور اين دفعه ديگه نوشته ها خوب نيستن!!!؟)

نقاشي هم كه بلد نيستم كه اين گوشه بذارم.

من از همه ممنونم

 

سلام به دوستهای خیلی گل و مهربونم ٬تو این مدت خیلی کم تو اینترنت اومدم ولی هر دفعه که اومدم با خوندن نظراتتون کلی انرژی گرفتم.

و اما در رابطه با سفرم به مکه باید بگم که دکترم اجازه داد و گفت مشکلی نداره ٬فقط خودتو اونجا خسته نکن و سعی کن که بعد از ظهر و شب بری بیرون .چون گرما دشمن بیماریت هست.

فردا آخرین آمپول کورتون رو تو سرم تزریق میکنم.خدارو شکر خیلی بهترم البته هنوز کاملا صورتم خوب نشده.

هفته پیش قبل از این که برم دکتر خیلی حالم گرفته بود و وحشتناک ناراحت بودم٬ هم بخاطر این حمله بیموقع و هم ترس و نگرانی از نرفتن به مکه.

همیشه استاد خوشنویسیم برام فال حافظ میگیره و منم فالهاشو خیلی قبول دارم. اون روزکه رفتم کلاس ازش خواستم برام یک فال بگیره ٬اونم گفت که باید تمرکز کنه و آخر کلاس برام فال میگیره ٬حالا منم دل تو دلم نبود .بلاخره وقتش شد و ازم خواست که نیت کنم٬ نیتم برای این بود که ببینم مکه می تونم برم یا نه؟

قیافم دیدن داشت میدونستم که اگه بگه خوب نیست همونجا میشینم به گریه کردن.

فال رو گرفت و گفت: میخونم خودت میفهمی.

من:نه استاد خودتون بگید؟

استاد: راستش خوب نیست.خیلی رنج و سختی توش هست.

من:خووووووووووووووب نیست(بهش گفتم که برای چی فال گرفتم)

استاد:یه نگاه به من کرد دید الانه که بزنم زیر گریه و گفت: نه٬اگه برای این موضوع هست٬ بد نیست فقط تو این راه سختی زیادی داری و کلی دلداریم داد و گفت: حتما میری و همیشه اراده تسلیم خدا باش و قدر بدون که تو این سن کم میخوای مکه بری. این لطف خدا هست که شامل حالت شده. 

خوشبختانه چند روز بعد رفتم دکتر و خیالم از رفتنم راحت شد.البته همونطور که تو فالم اومد سختیشو داشت .

و اما در رابطه با یک نفر :

چند وقت پیش من امیلی از شخصی دریافت کردم که گفته بود خواننده وبلاگ من هست و میخواد منشی من باشه!!!!

وب لاگ من چیزی نیست که مدیر یا منشی بخواد!

در هر صورت من بهش گفتم که اگه دوست داشت میتونه تو وبلاگم چیزی بنویسه و خودش صاحبخونه باشه.

تا همین چند وقت پیش که گفت میخواد بنویسه و منم موافقت کردم.

و اما در رابطه با این موضوع میتونم فقط بگم که پسری هست که مبتلا به یک بیماری خاص هست وبا اسم تنها تو وبم نظر میده. من فقط چند بار با ایمیل باهاش در تماس بودم و شناختی نسبت بهش ندارم ولی در جواب سوالی که از من کرد که چرا بهش اعتماد دارم؟ باید بگم که همیشه نسبت به دوستهای اینترنتیم احساس خوبی دارم و بهشون اعتماد دارم و نمیدونم چرا فکر میکنم همه دوستهای وبلاگیم بینقص و زیبا هستند.

البته چندین بار تو ذوقم خورده ولی بازم همچنان همون نظر رو دارم.چون بهم ثابت شده که شاید همشون خوب نباشن ولی بعضیهاشون واقعا مهربون و دوست داشتنی هستند که جبران اون نیمه دیگه رو میکنن.

البته من متنی رو که نوشته بود خوندم ولی ترجیح میدم که یکمی درمورد بیوگرافیش توضیح بده که خواننده ها سردر گم نشن و بتونن باهاش رابطه برقرار کنن.

خوب فکر کنم خیلی پراکنده چیزی نوشتم اصلا نمیتونم تمرکز کنم آخه یک هفته به رفتنم مونده و کلی کار دارم و باید همه چیز رو روبراه کنم.

اینم نقاشی من با نیشه کاملا باز.

                                                                                                                     

درمان

 

دیروز بادکترم تماس گرفتم گفتم شاید وقت بده که منو ببینه٬ چون کرخی صورتم هی بیشتر و بدتر میشد .

منشیش گفت:دکتر چهارشنبه نیومده و مریضهای اون روز هم هستند ولی خوب تو بیا ان شا... که نوبتت میشه.

منم با ناامیدی رفتم ٬ولی خیلی شانس آوردم نیم ساعت هم نشسته بودم که نوبتم شد .

حتی وقتی که از قبل وقت گرفتم این قدر زود نوبتم نمیشه٬حداقل باید یک ساعت بشینم.

این جوری بود که رفتنم به دکتر ٢ روز جلو افتاد.

اوضاع ازاون چیزی که فکر میکردم بدتر بود خودمم دو روز بود فهمیده بودم٬ ولی بازم فکر نمیکردم بخواد ٥ تا کورتون داخل سرم بده(سه روز اول روزی یک کورتون همراه سرم و دو تای بعدیش روز در میون که جمعا هفت روز طول میکشه)

البته کورتونها 500 mg بود ومثل دفعه قبل 1۰00 mg نبودو دوز پائینتری داشت و یه خوشبختانه هم برای این که دکتر من نمی گه من بستری بشم و درمان رو تو خونه شروع کردم.

امروز اولین آمپول رو تو سرم زدم اونم با چه دردسری...

پرستار خودمون رو که پیدا نکردیم بیاد خونه٬ پرستار دیگه هم گفت بعد از ظهر مییاد که اونم به درد نمیخورد٬ دیر بود.

هر بیمارستانی هم که رفتیم قبول نکرد که سرم رو وصل کنه و بعدش ما خونه بیام ٬گفت مسولیت داره.

بلاخره بعد از چند جا رفتن دیدم چاره ای نیست٬ همونجا سرم رو وصل کرد و دو ساعت ونیم مهمون اونجا بودم.

به حدی ول خوردم که سوزن جا بجا شد و مجبور شد سوزن رو بکشه و یه جای دیگه بزنه.

آخه چکار کنم ٬نمیشد دستشوئی نرم. تازه با اون وسواس من که باید دستامم خوب و تمییز بشورم٬خوب معلومه چی میشه دیگه...

به حدی هم این خانم پرستار بد اخلاق بود که نگو و نپرس٬ این قدر به جون من بیچاره غر زد که نگو...

مگه من نگفتم اولش برو دستشویی که وسطش پا نشی؟

من: رفتم ولی چون سرم زدید دوباره...

خوبه حالا من باید سوراخ سوراخ میشدم هاااااااااااااااااا.

 در کل یادم رفته بود که ام اس دارم .انگار دوباره بهم گفتن که ام اس دارم .

به علت شرایطم از نقاشی تو این پست خبری نیست.

 

ولادت اختر تابناک آسمان:حضرت محمد را به شما گلهای محمدی تبریک میگم.